تجربههای نو
واقعا به یاد نمیآورم آخرین باری که سوار مترو و اتوبوس شدم کی بوده، آخرین باری که تنها و بدون ماشین شخصی به مرکز شهر رفتم، آخرین باری که توی پارک دانشجو و تئاتر شهر قدم زدم، آخرین باری که خیابانهای شهر رو تنها قدم زدم، ... کی بوده. حسابش از دستم رفته. سالهاست تنها حضورم در میان مردم، یا محیط دانشگاهی بوده و یا شهروند و هایپراستار و ترهبار، که آن هم آنقدر مشغول لیست خرید و کالاها بودم که به ندرت حضور دیگران رو درک کرده بودم. امروز تجربهی خوبی بود. موسسه حکمت سخنرانی بود و رفتم. آنقدر اضطراب داشتم برای تنها و با مترو به مرکز شهر رفتن که تقریبا ۳ ساعت و نیم زودتر راهی شدم و وقتی رسیدم ۲ ساعت و نیم مانده بود تا زمان شروع جلسه. این هم ک بگم برای اولین بار تنها توی خیابونهای تهران بدون شالی حتی دور گردن قدم زدم، درواقع از دم در که فاصله گرفتم و سایهی نگاه همسایههای محترم از سرم برداشته شد، شالم را جمع کردم و گذاشتم توی کیفم و فقط در بازهای که در موسسهی حکمت بودم ال روی سرم بود و در بازگشت هم همین و کلا هیچی نه روی سرم و نه دور گردنم نبود و واقعا حس عجیبی بود. حس آزادی، جسارت، رهایی، و البته ترس. خلاصه که ۲ ساعت و نیم مانده بود به زمان شروع جلسه و من کمی توی کوچه پس کوچههای پشت تئاتر شهر قدم زدم و بعد رفتم نشستم تو پارک دانشجو و منتظر ماندم تا زمان بگذرد.
نیم ساعت زودتر رفتم موسسه و آنجا بود که خیل آدمهایی که من نمیشناختمشان و من را میشناختند آمدند و سلام علیک کردند و خلاصه خیلی باحال بود که انقدر تحویلم گرفتند و من رو میشناختند. حسی بود که تا حال تجربه نکرده بودم، یه حس تازه، چیزی بین مهم بودن و مورد توجه قرار گرفتن و ...
خلاصه که خوش گذشت. روز خوبی بود، پر از احساسات نو و یا غریب، اگرچه چند نفر از رتبههای بالاتر از خودم رو هم دیدم و حسابی احساس خطر کردم :/ ولی راستش هنوز امید دارم.
کاش دکتری قبول شم، احساس میکنم خیلی دلم میخواد دکتر خطابم کنند.
و خداوندگار ظرفیت منو بالا ببره که انقدر بی جنبه نباشم و با چهارتا توجه هول ورم نداره.
ولی خدایی به چنین لذتی نیاز داشتم و مبسوط لذتبخش بود.