بازگشت به خود
خب دیگه مستیی اون لذت از سرم پرید، و من سُر خوردم تو همین زندگیِ متوسط و معمولی خودم. همونجایی که خود واقعیام همراهمه، نه اون منی که بر دیگران جلوه کرده. به قول حسین پناهی، اینجایم، بر تلی از خاکستر؛ کنار خودِ معمولیای که هزارتا تنبلی، عیاشی، هوس، تمنا و ... داره و میدونم این من راستش برام حقیقیتره. کاش بین آدمها نخبهسالاری نبود، اونوقت یکی مثل من مجبور نبود اداهایی دربیاره تا نخبه یا شایسته دیده بشه. میفهمم این نخبهها و شایستهها هستند که مسیر رشد رو محقق میکنند، اما این حد از احترام و .. به نظرم شایسته نیست! شایدم هست. ولش کن مسئله داره باز پیچیده میشه و من اصلا حوصلهی اینجور کلنجارها رو ندارم.
غرض اینکه با هزارجور کلنجار رفتن، یاد خودم انداختم که هیچی نیستم بعد یهو حفرهی درونم سر باز کرد و حالا؟ حالا از صبح که پاشدم دارم خونه رو مرتب میکنم، میزم رو گردگیری کردم، یه نظمی به محیطم دادم و دارم سعی میکنم با این ترفند همیشگی یعنی برقراری نظم از خودم مراقبت کنم تا بیشتر از این سُر نروم. و آیا تلاشهای ما ثمری دارد؟
تف به توهم اختیار. ولی من راستش بدون این توهم نمیتونم.
عجالتا باید بازی کرد، همان بازیِ همیشگیِ آزاد بودن و انتخابگر بودن.
ادامهی ماجرا هم تلاش برای درس خوندنه. وسوسههای دکتری داره دوباره پررنگ میشه، و وسوسهی مهاجرت هم طبعا در پساش میاد.
افق دید آیندهی من متاسفانه خیلی کمه، من اگرچه هزار آرزو در سر دارم و هزار برنامه و ... اما افق دیدم تا پایان روز هست، و برای همینم نمیتونم سختیها رو دووم بیارم. مثلا سختیی لذت نبردن و متمرکز شدن بر هدفی که حداقل دو یا سه ماه دیگه نتیجه میده.
بله من فاکینگ لحظهی حالی هستم، من یک آیندهننگرم و البته این رو همیشه (در سالهای اخیر) تمرین کردم ولی هیچ ...
چقدر تربیت کردن کار دشوارییه ...
پوووف باز هم توهم اختیار آزاد ....