جوگیریِ ادبی یا دردی بیدلیل
صبح پر از شور بودم، شور خوندن؛ کلی برنامه داشتم. شروع که کردم بند نمیشدم. چشمم از روی کلمات میپرید، بیقراری کمکم ریشه گسترد. دست به هرکاری بردم افاقه نکرد. اجبار به خواندن و نوشتن. اجبار به کارهایی که باید. همه هیچ. نشستم تکهی نهایی فیلم هملت را ببینم. دیدم دلم گریه میخواهد. بغض را هنوز نگه داشتهام و هی قورت میدهم. هملت را تمام کردم. شایسته بود برایش اشک بریزم؟ بلی. شایسته است برای بغضی بیدلیل بهانه بجویم؟ آن هم چه، بهانهای چون هملت؟ به بهانهی شهر بیکلیسا؟ به بهانهی زیباییاش؟ به بهانهی شکوهاش؟
آه کجای این جهان چنین شکوهی را میشود یافت؟
باید ول بدم. باید بذارم بغضم رها شه. دارم میترکم. اما چرا؟ کجا ذهنم میچرخه؟ چرا نشانهای نمییابم برای این بغض و بیقراری؟ چرا دلیل میتراشم؟ چرا بیدلیل پریشانم؟
آه خیلی تأثر برانگیزه که مثل آدمهای عهد کهن فکر کنی! اینها همهاش فعل و انفعالات این مغزِ بی همه چیز است و بس. دلیل و علت کجا بود.
باید بروم این روز ملالآور و این مغز بهانهجو را به خواب، بفریبم.