اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

مغزِ فریبکار

جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۴۷ ق.ظ

یادم نمیاد چی شد که حالم اینجور شد. چند روزی بود که داشت خوب پیش می‌رفت. بعد از اون شبِ کذایی که ماه کامل بود و روز پایانی پریود بود، داشت خوب پیش می‌رفت. درس خواندم و ارائه‌ی خوبی داشتم و ... اما دیروز یکهو همه چیز خراب شد. انگار کن از خوابی بیدار شده باشم. 

حالم خوب نبود و باز زیاده‌روی در نوشیدن و باز سر درد و البته کمی آن حال بد تقلیل یافت.

یه نظریه اما برای حال بد این روزهایم تشنگیِ همیشگی‌ست. دلم توجه و پرستیده شدن می‌خواهد. آدمی عجیب احمق است! منی که می‌دانم هیچ کس برای بهترین‌ها هم تره‌ی مفت خرد نمی‌کند، چرا باید به تملق گروهی برای خودی که می‌داند هیچی نیست و می‌دانی که دیگران هم می‌دانند، بی‌تاب شوم؟ این چه نیازی‌ست؟ راستش رد این نظریه را در پرخوری می‌یابم. هروقت دلم توجه می‌خواهد و لذتی از این سنخ، بی‌تابانه هر کوفتی که دم دستم باشد می‌خورم. 

خلاصه که هرچه هست این مغز خوراک می‌خواهد. خوراکی باطل. افسار زدن‌اش آیا ممکن است؟ آیا چنین نیست که تهِ ته‌اش کار خود را می‌کند؟ 

دروغ چرا هزار لا سرک کشید، خودش را چند جایی عرضه کرد و بازخوردی هم نیافت و این خودش مزید بر علت شده که پا فشرد. 

این مغز، ذهن، ناخوآگاه عجب موجود مریضی است! یادم است یکبار به مامان گفته بودم هیچ چیزی در طول زندگیمان، به اندازه مغز خودمان ما را فریب نمی‌دهد.

آیا باید با او هم جنگید؟ 

پوووف این چه وضع مزخرفیه آخه!

۰۲/۰۲/۲۲
آنی که می‌نویسد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی