جمعهای که گذشت
بالاخره مورفین رسید. دیروز با ی گپی زدیم و بله بسیار دلچسب.
دیروز رفتم خانه هنرمندان و اون حوالی پرسه زدم و حسی که داشتم نظیر حسام تو خیابون استقلال در استانبول بود. همه شاد و رنگی و آزاد. چه حس خوبی بود وقتی به صورتهای خندون دخترها و پسرهای جوون نگاه میکردم. یکجور خوشی و آزادی که تو ایران هیچ وقت ندیده بودم. اوج خوشیهای ما پیروزی تیم ملی و یا انتخاب روحانی از پسِ اون سالهای وحشتناکِ محمود بود، که تو میدون ونک جمع شده بودیم. اما همه تابع قانون حجاب، تابع قوانین موروثی، خوش میگذشت اما رها نبودیم، بیشتر مشارکت در یک کارناوال بود و برای یک زن ایرونی و البته مرد ایرونی در طبقهای که ما بودیم و خانوادهمون، بسیار غریب. دیروز اما همه خوشحال بودند و البته رها، گُله به گُله جمعهایی بودند که گپ میزدند و چهرههاشون بشاش بود. دیروز خیلی از تماشای این مناظر لذت بردم، یه مدت طولانی همون دوروبر و تو کوچه پس کوچههای اطراف پرسه زدم. انصافا این حق مردم ما نبود که برای یک زندگی معمولی انقدر کشته وزخمی و محرومیت و اخراج رو متحمل بشن. حقمون نبود.
بگذرم، دامنه دار شد. خلاصه که دیروز دو اتفاق خوب افتاد برای تسکین این مغز رنجورم. دومی شاید تأثیرش به وسعت اولی نبود، اما قطعا عمیقتر بود.
اما اولی؛ خب میدونم تهاش چیه، یکسری هوس و لذتِ سطحی و البته یک تسلای خاطرِ موقتی. شاید دیروز به واسطهی اتفاق اول بود که دومی رو حتی قشنگتر هم دیدم! ولی مهم نیست، مهم اینه که دیدمشون که دارند بی دغدغهی مسائل مزخرف نسل ما، شادی میکنند. میدونمم آسیبهای اونها هم یه شکل و شمایل دیگه داره، ولی خب ما تو زندگی همیشه در حال هزینه دادنیم، کاش لااقل دیگه یه آقا بالاسرهایی نباشند که این هزینهها رو ازقضا به مراتب بیشتر کنند. ما و هنوز اینها همهمون در حال گذاریم. و البته کدوم نسل نیست؟
بیدلیل ذهنم شیفت میکنه رو این فکرها، درحالی که اومده بودم از رابطهی مجددم با ی بنویسم. هنوز نمیدونم چی بنویسم! هم عذاب وجدانی از جنس دوباره همون اشتباه همیشگی رو دارم و هم حالم خوبه، برای اینکه اون بهم توجه کرده. ولی خب خوب میدونم پسِ اون توجه چه تمایلی هست، چه در اون و چه حتی در من.
پس فعلا هنوز حرفی ندارم، جز اینکه تا کی؟ واقعا فکر میکنی بشاشت و زیبایی و فریبندگی چیزی موندگاره؟ برای روزی که اینها ته کشید چی داری تا لااقل همین حس حداقلی رو حفظ کنی، مگر تلی از خاکستر.