خرسی که بیخواب شده
(بقول این نسل جدیدیها) غمگینم، مثل خرسی که وسط زمستون از خواب زمستونیاش بیدار شده و خوابش نمیبره. نه غذایی داره، نه میتونه دمای بدنش رو کنترل کنه ، نه میتونه تاب زمستون رو بیاره، نه ...
چرا مثل اون؟ چون اولا (پوزش از آستان درست فارسی نویسان) خرس دوست دارم، ثانیا (پوزش مجدد) راستاش هیچ دلیلی دیگهای. جز اینکه داشتم فکر میکردم چقدر غمگینم، و بعد این دغدغه ایجاد شد که حالا اگه یه خرس وسط زمستون از خواب زمستونیاش بیدار بشه چی کار باید بکنه؟
امروز پیام دادم به مسئول آموزش و انصرافم رو اعلام کردم. بعد اونهمه فشار و درس خوندن واقعا حس بدیه. چندین باره دارم شک میکنم نکنه این انصراف شبیه همون کچل کردن روز سوم عیده، شاید داری الکی و بیتوجیهی خودت رو تو یه چالش میاندازی که هیچی نداره، مگر هیجان! واقعا چرا باید انصراف بدم با این فکر که سه سال دیگه اونجا که دوست دارم دانشجو میگیره؟ و کی گفته من رو میگیره؟
انصافا خریت نیست؟ فیگور اینکه دکتری برام مهم نیست، نیست؟
واقعا دارم روانی میشم. نمیدونم چی درسته، نمیدونم چیکار کنم؟ هیچی، واقعا هیچی نمیدونم.
مستأصلم.