پرحرفی
حال مناسبی ندارم. این روزها همهاش در حال بحث با آدمهام. قبلتر هم همین بودم و یکهو جایی شد که فکر کردم آدم گوشه نشین و ساکت نباشم. حالا مدام در حال اظهار نظرم. دقیقا از همون شخصیتهای حال بهم زنی که تو هرچیزی حرفی برای گفتن دارند. ادعای فضل میکنند. همه جا نظر متفاوت دارند و ... .
از این من بدم میاد. حس میکنم از جهان خلوتم، از معبدِ سکوتم بیرون افتاده شدم.
من به کنج ذهن خودم نیاز دارم و جهان شنیدهها. چرا باید انقدر همهاش حرف بزنم؟
امروز با عین، پریروز تو جمعِ فلان، قبلترش تو پژوهشگاه. همهاش با یک ادعایی که تو سرم هست شروع میشه، بعد به دفاع از موضع میرسه. بعد نمیدونم چقدر دفاعهام مستدل هست و چقدر نیست؟ چقدر اظهار فضل هست و چقدر داری زور میزنی برنده بمونی؟ چقدر میخوای تصویر مثبتت حفظ بشه و و و ..
از طرفی هم نمیدونم این زدگیام بخاطر فیدبک آدمهاست یا درون خودم؟ احساس میکنم تو نگاه همه یه آدم زیادی باور به خود دار هستم، یه آدم پر مدعا. و البته هستم و بد نمیدونم، و به همون اندازه شکهای خودم رو هم دارم.
اما وقتی پای دیگران میاد وسط، وقتی احساس میکنی متانتت مورد قبولتره و از طرفی خودت هم به حرف نزدن مایلی، مطمئن نمیشه بود کدوم داره خط میده بهت؟ و اینه که تصمیم دشوار میشه.
من از سکوت خوشم میاد یا از چهرهی تحسین شدهام در سکوتها؟ قطعا هر کدوم مدخلیت داره. ولیآ یا باید بخاطر تحسینِ متانت و کم حرفی سکوت کنم، یا دلایل درونی هستند که سوای این خواستگاههای اجتماعی و احترام و تشویقهای دیگران موثرند؟
قطعا باید اینجا هم حد وسطی پیدا کرد و اون حد وسط کجاست؟ چطور مطمئن میشه شد حد وسطت متاثر از جایگاه اجتماعی نیست، و خواسته و دلایل درونیته؟
حالم بهم میخوره از اینهمه پیچیدگی در عالم. حقیقتا زندگی سراسر دشواریِ انتخاب و تصمیمه.