آشوب
چند روزی هست که همه چیز در اطرافم به هم ریخته است. احساس میکنم تو یک دنیای پر از آشوب و بهم ریختگی دارم روز رو شب، و شب رو روز میکنم. روی همه چیز تو خونه گرد و خاک نشسته و به هرجا دست میزنم ردّ انگشتم میمونه. انگار ماههاست کسی به هیچ چیز تو این خونه دست نزده. یکی از دلایلش اینه که هرچی رو ورداشتم تو همون جای مخصوصش گذاشتم و اون دور و برش که خاک گرفته بود همونجور مونده، یک دلیل دیگهاش هم اینه که مدتیه خسته شدم از گردگیری. هرچی تمیز میکنم، به دو روز نمیرسه که یه لایه خاک میشینه و یک دلیل اصلی هم اینه که حال و حوصلهی هیچی رو ندارم. حتی همین گردگیری که میدونم با انجامش حالم بهتر میشه، و یا باعث میشه هربار با دیدن گرد و خاک اعصابم بهم نریزه. این روزها همش دارم کاری رو میکنم که دو دقیقه بعدش سرزنشها به خودم شروع میشه، و باز برای فرار از اون حجم خودسرزنشگری، پناه میبرم به یک مزخرف دیگه و باز تشدید همون خودسرزنشگری. تهاش؟ امروز کلی پول دادم و از یه مغازهی ساندویچی مزخرف، یک دونر آشغال خریدم و مثل خنگها هم نشستم همهاش رو خوردم. یعنی گوجه و خیارشورش رو هم. و الان؟ حالم از این موجودی که منم بهم میخوره، و بعد؟ چی حال بهم زن نیست که من نباشم؟
توجیه قشنگیه برای اینکه بیشتر از خودم عصبی بشم.
خلاصه همه چیز بده. و خبر رسید شرکتی که میم داره کار میکنه در شرف ورشکستگیه. الان با کلی چک برگشتی نمیتونه حقوقها رو بده، و البته کلی هم بدهی داره. و یه خبر دیگه اینکه اون خانم مدیرعامل که دو تا هم بچه داره، شوهرش مرده. خب این چه دخلی به روند کار داره؟ نمیدونم! اما حس میکنم احتمالا باید به عنوان دادهی مهمی لحاظ بشه. ولی چرا باید متأهل بودن یا نبودن اون، در افکار و تصمیماتمون وزن داشته باشه! احساس عجیبیه. هی با خودم میگم خب چیزی عوض نشده! هی دوباره میگم سرِ خودت کلاه نذار اون یک آدمیه که شوهرش رو دو سال پیش از دست داده و ؟ نمیدونم.
اوضاع بهم ریختهست. فقط همینو میدونم. اینکه تشویش و آشوب بر زندگیام حاکمه. اینکه باید خودم رو و فکرم رو و محیط اطرافم رو جمع و جور کنم. و البته هزاران کار و برنامه هم هست که اگه فقط بخوام بخونم و بخوابم و هیچ تفریحی هم نداشته باشم حداقل سه سال خالص نیاز دارم.
احساسم اینه این برنامه همه چیز رو بهم ریخته. چون برنامهی دست نیافتنیایه و من رو مشوش کرده. کی بود میگفت حرص در علم آموزی بد نیست؟
حرص، حرصه. همیشه و در همه حال هم بده. چون پای آدم دیگه رو زمین نیست، معلقه. چون دیگه نمیتونه معقول و واقعگرایانه فکر کنه. چون «هُپ ایز اِ میستیک»
واقعا چرا باید انقدر هدف و خواسته تو زندگیم باشه وقتی چهل سالمه و واقعا نمیدونم چی پیش رومه؟
چرا فکر میکنم تاوان تموم اون سالهایی که به جوانی و بطالت گذروندم رو باید بپردازم؟ و چرا که نه؟
چرا هنوز مثل دختر بچهی ۸ ساله فکر میکنی میتونی ریاضیدان بشی؟!
پووووف
مثل همیشه، تف تو همه چی.