استیصال
این حال مزخرف پدیدار شده را میشناسم، اگرچه دقیق که بشکافماش چیزی نمییابم. این حال مزخرف عاشقی، این غم عشق، این پوچی. و قبلترها چه دوستش داشتم. حالا؟ نه اینکه دوستش ندارم، غم شیرینیست اما این بصیرت را دارم که همهاش مزخرف است. خوب میدانم دو روز دیگر یا دو هفته یا نهایت یک ماه طول میکشید و تمام. خوب میدانم تهاش غم و درد و پشیمانی و وجدان دردمند و خشونتی فروخفته میشود غنیمت این جدال عقل و دل. خوب میدانم همین حالا که خریت است. راستاش رو ندارم نظرم را عوض کنم. از بس این کار را کردم. بعد هم باز خوب میدانم افتادهام در این چاردیواریِ بسته و راه گریزی نخواهد بود و دیر یا زود پاگیر است پس بهتر آنکه همین حالا تسلیم شوم.
و تسلیم؟ من از تسلیم شدن متنفرم. و حالا از منِ تسلیم، منِ دست بسته، منِ ناچار، منِ ناگزیر که گریزی نداره، منِ مفلوک، منِ مجبور ....
نه اینها رو نمیگم که بگم اختیاری نداشتم. اختیار داشتم و خودم گند زدم. آدمی که بیفتد توی چاه و بیچاره شود از ابتدا که بیچاره نبود، چشم بسته راه رفت و خودش را به درون چاه انداخت.
کاش کاش کاش کاف پیام بدهد و بهانه بجوید و رد کند. کاش چیزی رقم بخورد و من را نجات دهد. کاش بیشتر از این کثافت درونم و دست بستگیام بیشتر نشود.
بله میتوانم، چرا نمیکنم؟ ضعیف و بدبختم. چرا باید بشینم غصه بخورم که قرار است بروم در دل آتش و بترسم از هزارتا چیز مزخرف و نروم؟
چون، چون، چونکه گریزی نیست. چون که من آدمی تهیام که حالا تسخیر شدهام. چون هرچه عقبتر بیفتد میدانیم فرقی نمیکند، مگر خود او دست بکشد.
کاش دست بکشد.
کاش .....