عقرب مهجور
چهام است؟ همان حکایت همیشگیِ دم به کله کوبیدن، این بار با کمی چاشنیِ اضافهی مرگ و اینها.
دم به کله کوفتن که حکایت تازهای نیست. همان میلها و خواستنها و یا دقیقتر همان حیاط خلوت، همان خواستن و خواسته شدن، همان کثافتی که چسبیده به سر و تنم و چسبیده و جدا نمیشود؛ چاشنی مرگ هم که البته تازه نیست، شاید همهاش هم یکجور توهم است، اما خب بالاخره هست، اینکه احساس میکنم تودهای در من است. راستش دارم فکر میکنم اگر هم باشد کاریش نداشته باشم. من زندگیام را کردهام کم و بیش بهره بردهام و خب ۴۰ یا ۶۰یا ۸۰ فرقی دارد، وقتی تهاش با هفت هزار سالگان سر به سر میشویم؟
ایدهای ندارم چه میشود اما خیلی فانتزی دارم فکر میکنم درد نمیکشم و نهایتش اتونازی است.
از طرفی هم دلم میخواهد کسی جایی فکر من باشد، من را بخواهد و برای بدست آوردنم تلاش کند. مثلا هی کاف هر کاری میکند را به خودم میگیرم که آها داره به من سیگنال میده.
و بله همین. همین دوگانهی همیشگی که میشود زندگی. همین پس زدن و شدیدا خواستنش، همین بیاهمیتی به بودن از یک سو و از سمت دیگر له له زدن برای مهم بودن *لااقل* برای یکی (و البته هرچه بیشتر بهتر). خب اینها را چطور جمع میکنم؟ هیچی! زندگی چه وقت خالی از این تناقض بوده!
چند وقتی هم هست که چطور به خواب رفتن را از خاطر بردهام. دقیقتر اینکه توی رختخواب فلت میزنم، و آنقدر منتظر میمانم تا بیاید و من را با خود ببرد. خوابها هم بیکیفیت و بیلذت و بیخوشی. جوری نیستند که از خواب که بیدار میشوم با خودم بگویم: اه کاش همونجا میموندم، یا بگم آخیش خوب شد بیدار شدم!
همین.
دلم برای خودم و آن آدم پر تلاش و متمرکز بر خود تنگ شده. دنبال نگاهم. دنبال جلب توجه. مثل بدبختی میمانم که با یک سکهی ۵ تومانی (البته الان باید گفت اسکناس ۵ هزار تومانی! و چه جالب! سه تا صفر خود به خود در اثر کاهش ارزش پولِ مقدسمان حذف شد!) که کف دستش میگذارند بال در میآورد! مثلا همین دیروز رفتم جایی و یکی یه نگاهی غلیظ به من کرد و من تا مدتی ذهنم مشغول بود و ذوق داشت برای آن توجه که در کمتر از یک ثانیه نصیب من کرده بود.
بله حکایت این است؛ دم به کله میکوباند، عقرب مهجور.
باید اینجا را پس بگیرم تا باز با خودم پیوسته شوم. شاید این هم جواب ندهد و ولی باید دست ببرم و امتحانش کنم.
دلم برای خودم .... برای بودن با خودم و برای خلوتی پربار تنگه.