خسته جانی
سه شنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ب.ظ
حالا چرا انقدر مهم است که او (عین سین) سر سنگین شده؟ خب به یه ورم. راستش این موجودی که منمتاب هیچ گونه بی محلی را ندارد. هیچ خوش نداردندیدهبگیرندش، .. ولی خب واقعا چرا؟ چه ارزشی دارد که من مورد عنایت همگانی قرار بگیرم؟
چقدر خستهام از این رنج بیپایانِ دغدغهی دیگران. دلم وارستگی میخواد. وارستگی چه شکلی بود؟! اصلا یادم نمیاد. دلم میخواد ترک اجتماع کنم. چقدر لازم دارم از همه چیز و همه کس مدتی دور شم، از همهی خواستهها، لذتها، می ها، آدمها، نیازها، ...
چه دلتنگ اینجور بودنم. دلم میخواد یک هفته هیچ جا نباشم. دور دور دور ... بدون آنتن موبایل. بدون هیاهوی مردم. بدر از صدای شهر و لوازم الکترونیکی.
آخ چرا من اینجام! من میخوام برم تو روستا، تو جای دور و نمور، که فقط حموم داشته باشه و دستشویی.
دلم میخواد ببرم.
۰۲/۰۶/۱۴