اصفهان
از غروب دیروز یه حال عصبی و خشمی دست داد که منشأیی نداشت. ناچاراً رفتم سر کوچه سیگار کشیدم، که البته پیرزن همسایه آمد و زهرمار شد. شب جلسه داشتیم و به شکل بدی بیقرار و عصبی بودم. از همه چیز، از مدرس، از کتاب، از حرفها و سوال جوابها، از متن حتی!
بعد از شام میم گفت تِرَک کن و ببین چندمین روز سیکلات هست. چک کردم و دیدم بله در اوج نوسانات هورمونیام و قبلترش هم آنقدر سرم شلوغ بود که حواسم به حالم و روزم نبود.
صبح که بیدار شدم باز همان اوضاع بود. بعدش چه شد؟ نشستم تنظیمات وبلاگ را تغییر دادم تا شاید ردی از کسی ببینم و دلگرم شوم که به جای نوشتن در فیسبوک و توئیتر که جز پشیمانی ندارد، مزخرفات ذهنم را اینجا بنویسم که هم ناشناسم و هم لزومی به پاسخگو بودن نیست. و خب چرا اگر قرار است در دفتر یادداشتهای شخصیام ننویسم اینجا هم بدون مخاطب باشد؟ بالاخره شاید افلاطون و ارسطو درست میگفتند و من هم یک حیوان اجتماعیام؟!
در همین احوالات همسایهی محترم، که البته نمیدونم چقدر همسایه بود یا همسایهی همسایهی هم ... شروع کرد به ضربه زدنی ریتمیک به چیزی؛ و من را برد به بازار مسگرهای اصفهان. گفته بودم بازار مسگرها از نقاط محبوب این زمین خاکی برای من است؟ دلم رفت برای اون پاساژ، و کوچه پس کوچههاش. دلم خواست همین حالا شال و کلاه کنیم و بریم اصفهان و قدمی در بازار مسگرها و میدان نقش جهان بزنیم.
گمانم برنامهای بچینم. قطعا توی شلوغیهای تعطیلات این روزها و سفرهای پایان شهریور شدنی نیست اما هوس اصفهان در درونم جان گرفته.
دلم میخواد به اصفهان برگردم و اینها ....
سلااااممممم
خوبییییی؟
میشه بازم کامنت هاتو باز بذاری؟
چند ماهه در کمینم برات کامنت بذارم
اصفهان هم شهر منه :))