من رو به خوابم برگردونید
دیشب خواب خوبی دیدم، جوری که صبح دلم نمیخواست عرصهی تخت رو که در اون به چنان حس خوبی دست پیدا کرده بودم ترک کنم. حوالی ۱۰ از تخت بلند شدم و یکهو دچار افت روحی شدید شدم. از صبح تا الان هم هزار چیز امتحان کردم، هزاربار گریه کردم، هزار تا مشغولیت دورِ خودم جمع کردم. ولی نشد. هیچی درست و یا بهتر نشد که حتی بدتر هم شد. مدتیه باز پیاماسهای طولانی برگشته. خسته شدم از اینکه دو هفته معمولیام و دو هفته خراب.
دلم حال خوش میخواد. و حال خوش نه با خریدن توجه، نه با سیگار، نه با هیچ کوفتی دست نمیده.
شاید باید خیلی مولاناطور طالب بیقراری شم! ولی دوست ندارم. لااقل چون هیچ وقت این حرف رو نفهمیدم.ذ
خستهام از دنیای واقعی. من رو تو خوابهام بذارید بمونم.
امروز کمی فروغ خوندم و فکر کردم شاید روح سرکشش آرومم کنه، نکرد و حتی یادم اومد دیگه گلستان هم نیست و غمگین شدم. اما چه غمگینیِ خوبی.
چقدر خوبه غمم برای فقدان اون باشه و نه برای هزار میل و خواستهی کوفتی خودم.
کاش پول برسه، مطمئنم خیلی حالمون بهتر میشه. همین که هیچی تو حساب نیست، و چیزی برای فروش نمونده تهِ ذهنم یه وزنهی بزرگه و همین خودش دلیل محکمی برای فرار به لذات و خواهشها و خواب.
خستهام از بغضی که هرچی اشک میریزم تموم نمیشه. بغضی که گلومو فشرده و با هق هق هم خالی نشد.
من می دونم حال خوش کجاست