قنات بکن
حالا نوبت به من هم رسید. بی توسری در پژوهشگاه دیده شدم و اسمم رفت توی بلک لیست.
روز مزخرفی بود. بعد از دعوای جانانهای که دیشب با بابا سر دین و سیاست داشتم، امروز هم یک درگیری در پژوهشگاه.
ترسیدم.
خیلی خیلی ترسیدم.
مثل سگ.
حالم از خودم بهم میخوره. آدم بزدل و مهوعی بودم.
بعد اون از ترس هی حواسم به شالم بود. هی داشتم فکر میکردم اگر آیندهای که چیدم برای اینجا خراب بشه چه؟
خجالت کشیدم از سپیده رشنو.
همو که به ضرب و زور از چنگال خانواده گریخت و خود را به دانشگاه و رشتهی مورد علاقهاش رساند، بعد اما پای آزادی کوتاه نیامد.
بقول خودش آنچه از آزادی مهمتر است ایستادگی و مبارزه برای آزادیست
خجالت میکشم از خودم. از او و از همهی آدمهایی که هزینه دادند تا من و مایی مثل ۳۰ سال پیش زندگی نکنیم.
و من چه کردم؟
عزیزی میگفت مبارزه را به چشم قنات کندن ببین. خیلی قشنگ گفته.
برای منی که زندگیام پوچ و گذرانِ خوش خوشان است و همه.ی این اهداف هم بخشی از سرگرمی، حتی این مبارز هزینه هم ندارد، اگر راست گفته بوده باشم، اما شجاعت میطلبد.
سپیده رشنو؟؟
نه بابااا؟!
آره حتما ^_^ :))))