دیده فرو بر به گریبان خویش - ۱
چند روز بود که هی تو هر مواجههای با آدمها حس میکردم چقدر حقارت! چقدر بیاخلاقی! چقدر عجیب که آدمها بلد نیستند بد بودنشون رو اینقدر تو چشم نکنن! یا به عبارتی چقدر عادت میکنن به یه سری بد بودنها و دیگه اصلا به چشمشون هم نمیاد که چقدر بدند.
بعد از دیروز بود که هی تو سرم میچرخید که من کدامین بدیهام رو حواسم نیست و عیان میکنم؟ یا باز هم به عبارتی، به کدامین بد بودنهان عادت کردم؟
امروز مچ خودم رو گرفتم. امروز که با ص حرف میزدم دیدم چه با هیجان از خودم حرف میزنم. صحبت سرِ ساعت خواب و بیداری بود و من با هیجانی از ساعت خوابم گفتم بعد یادم افتاد هفتهی پیش که واو اومده بود چقدر از خودم تعریف کردم و باز یادم افتاد هفتهی پیش که م ا از وضع و کار و بارم پرسید مفصل از خودم و اوضاعم گفتم. بعد دقت کردم دیدم کلا همه جا ساکتم و سربهزیر، و همین که کسی از من سوالی بپرسه بخصوص دربارهی خودم، خوب و مفصل حرف میزنم، و البته نه که همش تعریف از خود باشه، نه انصافا، بلکه بیشتر صحبت از خودم برام جذابه. بعد دیدم چقدر زشت! چرا هی دوست دارم از خودم بگم؟ و گمونم یه جواب دم دستی و فیالبداههاش اینه که من تنهام و در عزلت مورد بیتوجهیام و دیدم چقدر تشنهی دیده شدنم. بعد یادم به میم افتاد که اون هم همینجوره و چقدر هم بهش گیر میدادم که اینجور نباش و خودت رو همش واسه دیگران پرزنت نکن. حالا اون از من یا من از اون یا دو تامون از یه عامل سومی، متأثریم و اینجوریم.
باید فکری کنم برای خودم، خیلی بده این تصویر از خودم رو دارم میپرورم.
فعلا فقط جای امیدواری هست که فهمیدم، تا بعد که باید فکری کنم به حال خودم و البته یقینا یه عالمه مشکل دیگه هم هست که باید پیدا کنم.
عجالتا به جا عیب و ایراد گرفتن از دیگرون، کمی پاچه خودت رو بگیر.
آها اینم بگم که شاید این یادداشتهای در خلوتم بیتأثیر نباشند برای اینکه چون هیچ جا دیده نمیشم، و از خودمم راضی نیستم هی از خودم دوست دارم حرف بزنم و بازخوردی دریافت کنم.
این از اولیش :/