یک دترمینیست
هوای ابرییای که بغضاش نمیترکه، حال خوب کن نیست و غم به دل میاره.
اما چند سال پیش بود که میرزا میگفت این هوا رو دوست داره. بعدِ اون هر بار با چنین هوایی مواجه شدم نشستم و از ابعاد مختلف جوریدمش تا بلکه بفهمم چیِاش رو دوست داره. امروز یله شده بودم روی تنها مبلِ خانهمون و بی انرژی داشتم با موبایل ور میرفتم که یهو روشنیِ ملایمی روی مژههام و صورتم حس کردم و پرت شدم به روزگاری که نمیدونم چند ساله بودم، در شمال! هوا همینقدر نورِش ملایم بود و ابری و گرفته، و در سلولهای تنم احساس نشاطی حس کردم.
چیه اون روزها خوب و قشنگ بود که یادش اینجور حالم رو خوش کرد؟ میشه با قطعیت بگم هیچی. فقط خوبه که گذشته و انگشتش دیگه تو چشمم نیست. حالا میتونم از غیبتاش به نیکی یاد کنم، یا به بدی حتی! مهم اینه که نیست و منم که انتخاب میکنم باهاش چه مواجههای داشته باشم، نه که اون خودش رو به من تحمیل کنه.
بله من یک دترمینیستم در جستجوی ارادهی آزاد.