هنوز راه نفسمون رو نبستن
دیشب بود یا که صبح؟ تثمیم گرفتم نرم پژوهشگاه. خسته بودم. خستهی جان و تن. خستهی در میان آدمها بودن. خستهی لبخندهای زوری، خوبی؟ خوبمهای زوری.
دام میخواد چهارتا ..شعر افسردهطور بخونم. بکت بخونم. دلم میخواد تنهاییم رو بغل کنم. خودم رو بغل کنم.
امروز به این کار نرسیدم. همهش گیج زدم. اما فردا میخوام یه کم به زندگیم و خودم سر و سامون بدم.
حال و حوصلهی آدمها و خبرگیریشون رو ندارم. خوشحال شدم پیام دادن که ااا چرا نیومدی امروز. اما راستش دلم میخواست تو جواب براشون فحش بنویسم. نمیدونم چرا! هیچ خرده حسابی ندارم، جز اینکه فقط میخوام نباشم.
میدون چرت میگم. میدونم چرند محضه. اصلا شاید همین تصمیم به نرفتنم هم برای بیشتر دیده شدن باشه؟ کی میدونه؟
راستش کلافهام. خستهام. از خودم و زندگی و بیپولی. از اینکه تموم فکر و ذکر میم پول درآوردنه و به هیچ چی نمیرسه. از اینکه همهش نگرانیم. از اینکه خرج زندگیِ روزمره که از هزار سرش زدیم بازم برامون سنگینه و نمیرسیم. از اینکه واسه ۲۰ نومن خرید با ترس به باقی موندهی حساب نگاه میکنم و تهِ دلم خالی میشه.
چرا اینقدر سخت شد! چه کار باید کرد؟
احساس میکنم ما رو به گناهی که نمیدونم چیه به ایران برای زندگی با اعمال شاقه تبعید کردن.
مزخرفه، و شاید فکر کنیم مزخرفتر از این نمیتونه باشه. ولی هست. وقتی صدای ضدهوایی رو تو آسمون بالا سرت بشنوی، اونوقته که میفهمی تو بهشت ساکن بودی.
بله زندگی در خاورمیانه یعنی اینکه تو گه دست و پا بزن، و فقط اجازه نده گه مجرای تنفسات رو ببنده. تا قبل اون هنوز مزخرفتری قابل تصوره و میشه خدا رو شکر کرد.
بر منکرش لعنت.
ولی جدی جدی نمیدونم چرا داریم ادامه میدیم.
کاش یه خودکشی دستجمعی کنیم. به نظرم لااقل شاید اثری بر آیندگان به جا بذاریم. و الا این زندگی و این دست و پا زدن تو گه چه ارزشی داره آخه؟