اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

از درد بی‌پولی

يكشنبه, ۷ آبان ۱۴۰۲، ۰۴:۴۷ ب.ظ

هر باری که برای خرید به تره‌بار می‌روم عصبی می‌شوم. کلافه و کم‌حوصله می‌شوم. چه پول تهِ حساب کم نباشد، چه رو به اتمام (مثل امروز). ۵۰۰ هزار تومان مانده، دقیق‌تر ۵۶۰ هزار تومان. کِی قرار است پول برسد؟ نمی‌دانم، نمی‌پرسم.

بیشترش هم در حساب بود همینقدر کلافه میشدم که الان هستم. که شده بودم.

چرا ندارد؛ دو سه قلم مایحتاج و یکی دو نوع میوه (آنهم میوه‌های پاییزی که در قیاس با تابستانی‌ها ارزان‌ترند، شده خدا تومان. چه باید کرد؟ نخوریم؟ دم نزنیم؟ 

تمام زندگی‌ام شده ترس؛ اگر مریض بشوم! اگر اتفاقی بیفتد و پولی لازم باشد! اگر دندانم بشکند، عینکم بشکند، ماشین پنچر شود یا عیبی پیدا کند!

اگر اگر اگر .... ترس ترس ترس .....

این روزها ترجیح میدهم که مومیایی بشوم تا زمان بگذرد.

 

 این زندگیه که ما داریم؟ هر دقیقه حساب و کتاب نداشته‌ها. هر دقیقه ترس. تازه باز فکر می‌کنم اوضاع ما خوبه، پولی بالاخره میاد و خرج اولیه رو راه میندازه.

موندم مردم چطوری زنده‌اند؟ چطوری زندگی می‌کنند؟ چی می‌خورند؟ خیلی برام عجیبه! باورم نمیشه. به شدت سبد زندگیمون کوچیک شده. هر ماه که می‌گذره یه نفسی می‌کشیم که این ماه هم گذشت، اما تا کی؟ تا کجا؟

یادمه بابا مساعده می‌گرفت . همیشه به وسط ماه نرسیده حقوق ماه قبلش تمام می‌شد. یک-سوم یا کمتر مساعده می‌گرفت. بابا همیشه عصبی بود. اما الان هم که اوضاعش بهتر شده و دستش به دهانش می‌رسد و حتی بیشتر، هنوز خسیس است. هنوز می‌ترسد که خرج کند.

این حال رو می‌فهمم

این روزها . می‌ترسم خرج کنم، حتی برای نون خریدن. ترجیح میدم مومیایی شم تا زمان سپری بشه. معجزه‌ای در کار نیست، اما شاید بشه با کمتر زندگی کردن پولی برای آینده گذاشت تا شاید آینده کمی‌اش از آن ما بشود. تا شاید یک روزی چشم باز کنیم و مثل آدم زندگی کنیم. مثلا هر روز نترسیم از زنده بودنمان که قرین است با هزینه، نترسیم از تعداد عددهای مانده‌ی حساب و عددهای پرداختی ...

عجب دنیایی! عجب زندگی‌ای!

ناراحتم ... خیلی ناراحتم ... نمی‌دونم چیکار کنم تا میم بار مشقت و سختی رو کمتر حس کنه. دوست ندارم از مامان و بابا پول بگیرم. دستم هم به هیچ جا بند نیست. حیرون و ویلونم.

زندگی به نحو غریبی عینی و واقعی می‌نماید. به نحو قریبی بیهودگی رو حس می‌کنم.

همیشه با خودم می‌گفتم این کارتون خواب ‌ها، این آدم‌های فقیر چرا دارند با اینهمه مشقت زندگی می‌کنند؟ واقعا مگه زندگی چی داره؟ راستش الان هم همین سوال‌ها رو از خودم می‌پرسم؛ و خب جوابش اینه که زندگی هیچی، اما مردن ترس داره.

ولی ... مگه نه اینکه آش کشک خالته؟ شتریه که بالاخره یه روزی در خونه‌ت می‌رینه؟ 

آره اما مغز آدم در شرایط سخت حساب و کتاب سرش نمیشه.

فقط به یه چیز، اون هم یه چیز واهی فکر می‌کنه: «نجات».

تو این اقیانوس اما، با این کشتی شکسته یا با این تکه پاره چوب اصلا، تو هیچ نجاتی نخواهی داشت، تو فقط داری رنج‌ات رو کش‌دار می‌کنی. ساحلی نیست، نجاتی نیست. همه چیز، هر روز داره بدتر میشه.

۰۲/۰۸/۰۷
آنی که می‌نویسد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی