شت. شت. شت.
صدای یخچال و فریزر قطع شد. خونه تو سکوت خوبی فرو رفت. از ظهر دارم به سین.قاف.خ فکر میکنم. از ظهر حسادت و ناتوانی و غم من را رها نمیکند. این گپ هیچجوری پر نمیشود. من دوست ندارم زل بزنم به کسی یا جای پای کسی، و حرکت کنم. اما چه میشود کرد وقتی آن کس تجسمِ عینیِ رویاییست که از خودت برای خودت داری؟
میترسم از این وضع معلق. از اینکه نمیشود خودم را جمع و جور کنم.
اصلا شاید همهی اینها نتیجهی همان از خود بیزاریام است که باز سر برآورده؟
نمیدانم! اما اینکه او همانجاییست که من دوست دارم باشم و نیستم چیزی نیست که وابسته به نگاه سوبژکتیو باشد. او به عینه، آن بیرون بر آن قله است، با تجربهی زیستن بر قله، و نه چون من آدمی مهجور و ترسو که در خود فرو رفته و آرزوهایی دارد که فقط در خواب محقق شدنیاند.
لکن زندگی همین گهِ سرشار از حسرته، واِلا اگر حسرت نبود ادامه دادن معنی داشت؟ امیدی میموند؟
و البته خب اگر اینجوره که پس اوضاع خیلی بیریخته، چون رویاها و آرزوهای اون اصلا برای من قابل تصور هم نیست، و این دیگه بدتر از قبلیه.
شت. شت. شت.
گه توش