روانی.
يكشنبه, ۳ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۲۱ ب.ظ
یه بغضی تو گلوم هست که فشرده میکنه، هم گلوم رو و هم خودم رو.
نمیدونم چیه؟ دلم داستان میخواد. دلم درد میخواد. دلم خواستن میخواد. دلم یخ زده. باید اسب تورین ببینم. آره باید اسب تورین ببینم. گمونم تنها علاج این فشردگی در گلو رو با اسب تورین بتونم تسکین بدم. دلم نمیدونم چی میخواد. شاید واقعا فقط داستان. همینقدر که داستانی هرچقدر هم مسخره بنویسم. مشخصاً منظورم از داستان یه زندگیِ خیالی و غیرواقعیه. یه چیزی بگم، از چیزی بگم که اگرچه نیست ولی باحال بود که میبود.
حالا این دروغ باحال چی باشه؟ چی بگم که داستان خوشایندی باشه؟
تا میام فکر کنم به هر داستانی میبینم تمش عاشقانه و خودمحورانه و خودشیفتهطوره.
چیه بابا! برو خودت رو درمون کن.
روانی.
۰۲/۱۰/۰۳