مزخرفی به نام خانواده
شهر بزرگ است تنم
غم طرفی، من طرفی
بعضاً که صحبتهای من و مامان و بابا محوریت خانوادگی پیدا میکنه، به این معنا که من در جایگاه فرزند اونها احساس میکنم خودم رو، و وقتی اضمحلال شخصیتشون رو میبینم، غمی بزرگ در من پرده از رخ میکشه.
اولین پرسشم اینه، من که تربیت یافتهی اونهام چه گهیام! بعد فکر میکنم خب خودم اصلا چقدر داغونم و خبر ندارم. و و و ...
هفتهی پیش خونهی ماماناینا با بابا بحثم شد. بهم گفت خیلی لجبازی، منم گفتم اینکه منه چهل ساله نمیخوام با عقل یه آدم هفتاد ساله زندگی کنم لجبازم؟ و خب بعدش دیدم چه حرف مزخرفی بود. آدمِ عاقل همیشه باید از دانستههای دیگران بخصوص کسانی که تجربهی بیشتری از زندگی دارند، یاد بگیره. ولی آیا واقعاً اونها تجربهی بیشتری دارند؟ بابا همیشه ترسیده و محافظهکار بوده. مامان همیشه ترسیده و همرنگ جماعت. مضافاً اینکه باور به خدا و این مزخرفات نباید ربطی به تجربهی زیسته داشته باشه، اگر امری عقلی محسوب بشه!
خلاصه که بحث مزخرفی بود، ولی اون به کنار دارم فکر میکنم اصلا من چقدر بدبختم با این خونوادهی مزخرف وقد کوتاه. اصلاً چه انتظاری از خودم میتونم داشته باشم ؟
امروز به دلیلی از یکسری روابط و نسب فامیلیِ سران نظام باخبر شدم و برخی رو مجدد مرور کردم. بعد دارم فکر میکنم واقعا کی درد ما رو داره؟ چه خریتیه فکر کنیم میشه کاری کرد. نمیشه. مطلقا شدنی نیست.
باید بریم بشینیم گوشهای و نون و ماست خودمونو بخوریم. و اصلا چرا باید ادامه داد؟
امروز اونقدر حالم بده و افسردهام که حس میکنم هر آن ممکنه پریود بشم، درحالیکه تازه میونهی ماهمه ولی همونقدر حالم بده که اینجور بد شدنی روز آخرِ پیاماس حالم بد میشه.