فریب
از دیروز که گفتم منتظر هیچی، چشم باز کردم و دیدم لحظه به لحظه منتظرم. منتظر چی؟ منتظر ادامه دادن. تو دستشویی منتظرم برم غذا درست کنم، منتظر واریز پولم، منتظر بارون بیشترم، منتظر دریافت ایمیلم، منتظرِ ... بعد دیدم وا! چقدر زندگی کوفتیه، هی داری برای چیزی در زمانی دیگه زندگی میکنی؟ اوجش هم اونجا بود که باخبر شدم آ رفته کانادا، بعد باز به صرافت افتادم که چرا موندی؟ این بار دیگه برخلاف قدیم دلم گرم نیست که یه خونهی باب میلم تو اون تکه زمینِ روستایی خواهم ساخت. وقتی بنا ۸۰۰ تومن روزی میگیره و برای یه تعمیر کوچیک و مختصر نزدیک به ۶۰ تومن حداقل باید هزینه کرد، رسیدن به اون خونهی دلخواهِ کوچولو که هربار نقشهاش رو کمی تغییر میدم و این یعنی منتظر بودم بسازیمش، دستنیافتنیترین امر ممکن خواهد بود. و من جز به اون امید دلیلِ دیگهای برای موندن که نداشتم! این خاک برای من چیزی نداره، اگر چه بیرونش هم تخم مرغ دوزرده برام نذاشتن، ولی لااقل با امید واهی طی نمیکنم.
باید جای هر بهونهای تموم تلاشم رو بکنم، یک بار هم شده تلاشم رو بکنم. خستهام از این زندگی. میدونم بازم برای بیپولی و واریز نشدنه پوله. تقریبا دو هفتهست با یک تومن که الان رسیده به ۲۰۰ و خردهای داریم سر میکنیم. همهاش استرس که مبادا چیزی ضروری پیش بیاد و نیاز به پولی باشه و ... خستهام. واقعا منتظر هیچی نیستم. هیچی قرار نیست اپسیلونی اوضاع رو تغییر بده. منم و خودم و این برهوتِ زندگی.
و چه باکزه یهو متوجه شدم، وقتی نوشتم منم و خودم و ... ، که اون آدمِ هپروتیای که فکر میکرد همه چیز در ذهن منه دیگه نیست. چراش رو نمیدونم، حتی حواسمم مبود که ناپدید شد! ولی نیست.
میتونم یه فرضیه بدم که شاید اونقدر زندگی بیرحم شده که دلم نمیاد همهی کاسه - کوزهها رو سرِ ذهنم بشکنم!
خلاصه که با هر مزخرفی داری دست و پا میزنی! و نمیدونی چرا! و حتی هر گزینهی هزینه بردار رو داری دور میریزی، و داری برای بقا دست و پا میزنی، غافل که بقا نیست و ب..گ..ا هست. غافل که ته این ب .. هم همون نیست و نابودیه. و تو وا نمیدی . چون خطا و فریب ذهنت موفقتر از عقلانیته.