انزجار
بقیه تندیسی از آب و گِلاند.
این مصرع دوم از شعری در پایان یه کلیپ زرد بود که تو فیسبوک یهو برام باز شد و ازقضا و برخلاف همیشه صدای گوشیم میوت نبود و یهو شنیدم داره تشویق به انسان بودن میکنه. کلی رقیق شدم. چقدر دلم میخواد همین حالا گریه کنم. چقدر از انسانِ بدی که هستم خستهام. دیروز طولانی با بچهها گرم گفتوگو بودیم. امروز حالم خرابه. اصلاً توانِ اونهمه حرف و خنده و دریوری رو نداشتم. حالم بده از زیاد حرف زدن. از شخصیتی که متأثر از جمع جوری بود شبیه اون منِ قدیمیام، که هیچ دوسش ندارم. احساس میکنم باید رابطهام رو با سع کم و کمتر کنم. احساس بدی در معاشرت باهاش دارم. روانم رو انگولک میکنه، و منو به اونچه قبلاً بودم نزدیک میکنه. به اون آدم بی مقدار. دوست ندارم اصلا به اون آدم برگردم. اون آدمی که بیهوا بود. دریوری میگفت، به حرفهاش و موقعیت فکر نمیکرد، اهل تفکر نبود، و و و
اه که چه با دیگرون بودن خسته و کلافهام میکنه. بخصوص آدمهای نامتعین، مثل خودم.
اون کلیپ زرده میگفت خوبیهات رو واسه بدی دیگرون تغییر نده.
من نه منم. من از خودم بدم میاد. از آدمها هم. کاش ... هیچی واقعا... نه، کاش آدم به آدما نیاز نداشت، کاش بتونم از همه خودم رو دور کنم بدون احساس نیاز به آدمها و بودنشون. کاش ...
من نباید خودم رو واسه خوشآمد دیگرون یا پذیرفته شدن در جمعی تغییر بدم. بدیش اینه پایهی این دوستی مثل خیلیهای قبلی بد گذاشته شد.
باید ببینم آیا بادم تغییر بدم، و تغییر نکنم.