رنجهایش
مثل یک بچهی مادر مرده و یتیم ناراحتم. دلم براش میسوزه، برای تموم رنجها و سرخوردگیهاش از کودکی تا حالا که ۶۸ سالشه و باور نداره و مثل بچههاست. ناراحتم براش ولی نمیتونم این ناراحتی رو اظهار کنم، کاری ازم برنمیاد. باید پیش روانکاوی بره. اوضاعش هیچ خوب نیست. اوضاع بابا هم ولی اون زرنگتره، میتونه گلیم خودش رو از ناملایمات زندگی بکشه بیرون، اما مامان ... یک احمقِ ترسو و خشمگین و سرخوردهست. از وقتی مادرش رفته اوضاع بدتر شده. مادرجون تنها کسی بود که مامان رو تحمل میکرد. ما هیچ کدوم نمیتونیم. دلم براش میسوزه. برای خشمها و سرخوردگیها و احساس حقارتها و .... ولی نمیدونم چه کنم براش.
ذهنم آزاد نمیشه. دوست ندارم انقدر رنج بکشه. ولی واسه یه آدم ۶۸ سالهی پر از خشم و عقده چیکار میشه کرد؟
کاش کمی این آخرهای زندگی غز زندگی لذت میبرد. لذت واقعی نه توهماتی که برای تسکین خودش جفت و جور میکنه.
چقدر ما همیشه بدبختیم ... چقدر ...
چیه این زندگی ....