سوار بر کشتی نجات
ناامنی. بلاتکلیفی.
تهاش؟ پشیمانی.
پاشم به جای غر زدن به زمین و زمون خودم رو مشغول کنم.
گریزی نیست.
زیستن مثل همخوابگی با گرگه.
خودتی که انتخاب میکنی بمونی یا نه.
وقتی موندی باید با همین کثافتی که هست سر کنی.
چرا انقدر همهش بیقرارم؟
چرا اینقدر کلافهام؟
چرا اوضاع یه کوچولو بهتر نمیشه؟
چرا ادامه میدم؟
چرا تازگی با ترس و فقط برای اثبات اینکه من هنوز به خودکشی فکر میکنمه که مینویسمش؟
واقعیت اینه انگار با همهی این کثافت جوری چسبیدهام که دلم نمیاد ولش کنم. دیگه واقعا گزینهی روی میزم نیست. توی سطل زبالهست.
دارم به لجن خو میکنم؟
حسی دلداریم میده اونقدر گه شده زندگی که دلت نمیخواد تو این وضع به مرگ فکر کنی. میخوای وقتی همه چی خوب شد و ...
مخلص کلام میگه نمیخوای ترسو باشی. ترسو در چشم کی؟
خیلی احمقم.
کاش شجاعت ۵ سال پیش رو داشتم. کاش لااقل بهش فکر میکردم.
چی دارم که چسبیدم بهش؟
کاش ....