دلشوره
توی دلم رخت میشورن. چرا این اصطلاح ؟ ولی جدی جدی دلشوره دارم. دلشوره؟ چرا این کلمه؟
مضطربم. بیقرار نیستم، ترس هم ندارم، واقعا کلمهای بهتر از دلشورگی نمییابم.
گیر ندم.
دلشوره دارم. فقط همین. هیچ حس دیگهای نیست در من.
آ تو اونسر دنیا زندگی جدیدش رو ساخته. موندگار شده. همیشه خودم رو و آیندهام رو شبیه به اون میبینم، درحالی که هیچ شباهتی بینمون نیست. حالا هم منتظر تا ده سال دیگه بار و بندیلم و رو جمع کنم و از این سرزمین برم. دلشورهام شاید برای مهاجرتی باشه که مربوط به بیش از ۵-۶ سال آینده هست! شاید نمیدونم چی ها رو بذارم و چیها رو ببرم. آ همه چی رو گذاشت. تموم اسباب و اثاثیه تو خونه مونده. دلم میخواد برم ساکن اون خونه بشم. صاحب اون پنجره و بالکن و حیاط، اون گالری ...
چقدر همیشه آرزوم بود پولدار بشم!
امروز چیزی خوندم، یکی دربارهی موهای فرفریاش نوشته بود که تا ۲۷ سالگی با اون مبارزه میکرده و بعد یکهو نظرش برگشت که چرا انرژی و اعصابش رو بذاره پای چیزی که تغییر نمیکنه؛ و پذیرفتش.
من؟ می چی رو باید بپذیرم؟ به من باشه هیچی. به عقل نادونم باشه همه چی و هیچی. ولی خب واقعا معیار پذیرش چیه؟ من دوست ندارم تابع یک سری امور متعین شده باشم. من راستش واقعا باور دارم زندگی یک جبر تمام عیاره. خب؟ هیچی.
دلم هیجان میخواد. ولی حوصلهی هیچ هیجانی رو ندارم. شاید باید فیلم ترسناک ببینم!