اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

مورفین

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۲، ۰۶:۵۵ ب.ظ

دیروز روز خوبی بود. خیلی خوب بود. به خانه‌ی جدید کاف رفتم. و سرشار از مهر برگشتم. امروز به نیمه مستی گذشت و حالا دیگر حفره‌ای در درونم دهان باز کرده. از صبح خسته و خواب‌آلوده بودم. بعد هم حالم زار شد و خماری سر رسید. 

عشق را اگر شبیه به مستی نبینی شبیه به چه است. مستِ عشق (هورمون‌ها و هزار فعل و انفعالات شیمیایی دیگر) بعدش هم ذره ذره کم می‌شود و تو می‌مانی و آن هیچِ پیوسته‌ی پیش از آن. 

خوب بود. خوش گذشت. مهری به جریان افتاد و خون به رگ‌هام جاری کرد، اما این کوک هم تمام شد. آدم کوکی متوقف شد. می‌خواهی حرکت کنی؟ 

 

راستش گفت‌وگو با کاف یکجور حسِ بی‌کفایتی و کوچک بودن هم به من القا می‌کند که آن هم خیلی مزخرف است و متوقفم می‌کند. جوری مواجه می‌شود که جز خودش و چند تن بقیه همه مشغول به هیچ‌اند. جوری خبر از آکادمی و جریان جاری و سیر مطالعاتی می‌گیرد که می‌دانی بعدش باید توی خودت مچاله شوی. و حالا که سوای خماری یکجور حسِّ خفّت هم دارم حس می‌کنم.

با این حال دوستش داری اما؛ چرا؟ چون دوست داشتنت را می‌فهمد یا می‌خواهد؟ چون پازل‌تان همان کوتاه، خوب توی هم می‌نشیند؟ چون داری با یک آدم گنده رابطه می‌سازی؟ رابطه هم که نه، دیداری می‌کنی؟

هرچه هست خوب نیست، مورفین همیشه درد را برجسته‌تر می‌کند.

تو هم می‌دانی.

حالا سوای خماری و خفت، دم به کله می‌کوبم، می‌خواهم فراموش کنم این درد را.

چرا فراموش کنی؟ این اگر اصلاح نشود چه فایده دارد؟

این دو سطحی بودن رابطه آزارم میده.

۰۲/۱۱/۲۹
آنی که می‌نویسد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی