ترسوها جایشان در جهنم است
کمتر از یک ماه است که آ رفته و ماندگار شده. همین چند هفته خوب پیداست که چقدر همه چیز آنجا متفاوت است. نه آن غرهای همدلانه هست، نه بیقراریهای مشابه. آ دارد زندگی را به نحو دیگری، متفاوت از ما که در ایران ماندهایم تجربه میکند. درست است که او تازه رفته و همهاش به رفیق بینی و اینها میگذرد و نشانِ روزمرگی هنوز مهر نزده بر زندگیِ تازهاش. درست است که پولدار است و تجربههای نامقیدتری در قیاس با ما بد بختها دارد، اما نمیشود از ذهن دور نگاه داشت که همین آ که تا کمتر از یک ماه پیش در فاصلهی کمتر از ده کیلومتریِ ما بود و بازهم پولدار و رفیقباز و ... اما حالاش حالی مشابه ما بود.
ما در قفس ماندهایم.
دارم فکر میکنم شاید اشتباه من برای ماندن خیلی بزرگتر از آنچیزیست که در حساب و کتابهایم میآید. زندگی اصلا جای دیگریست، و ما در این خاک و این جغرافیا داریم فقط دست و پا میزنیم تا هرازگاهی سرمان را از آب بیاوریم بیرون نفسی بدهیم تو و بعد باز همان و همان. ما داریم زنده میمانیم فقط، و با مشقت. ما داریم غرق نشدن را به اسم زندگی جلو میبریم.
چه خریتیست دربند جغرافیا ماندن و ترسیدن از کندن و رفتن.
هیچ وقت انقدر خودم را ترسو نشناخته بود.