لحظهی سینمایی
اون بیرون آتیشی به پاست، تو دل من هم.
دارم باخ گوش میدم و به همه چی فکر میکنم. انقدر باخ همیشه اضطرابآوره برام نمیتونم گوش بدم، ولی حالا تو یه وضع خودآزاریای هستم و گذاشتم تو گوشم و دارم میشنوم و هی جونم میاد تو دهنم. خواستم از کاف که ببینمش بلکه کمی حالم به شود، که نپذیرفت. دیشب آن دوست برایمان نوشیدنی آورد. دیشب بعد مدتها نوشیدم و پاهایم مور مور خوبی شد. دلم چی میخواد؟ میخوام از این وضع در بیام. خسته و کلافهام. میخوام یه کم زندگیم نظم بگیره، درس بخونم، اون نشاط، اون تلاش و تقلا، میخوام که برگرده. ولی خب به تجربه میدونم گاهی یه چیزهایی هیچ وقت بر نمیگردع، هیچ وقت. و تو میمونی و یه دلخواهی که از خودت در گذشته جا گذاشتی.
حال ندارم اما دلم میخواد بنویسم. موسیقی تو گوشمه و اضطراب به تمام سلولهام داره نفوذ میکنه، مثل اکسیژن. من هم دارم ... ؟ نمیدونم دارم چه میکنم.
ام میگفت لحظهی سینمایی لحظاتیاند که با توجه به فضا و میزانسن و حرکت دوربین ساخته میشن، که متداول نیستن و رسوب میکنند. خیلی شبیه به معدود حالات و سکنات آدمه که آنی دست میده و بعد یه حفره دهن باز میکنه. مثل وقتی که یکی از بالای تختهی شیرجه شیرجه میزنه توی استخر؛ همون لحظهی پرش مونم همون آن باشه و بعد یه حفره تو آبِ استخر و بعد بقول والاس آب خودش رو ترمیم میکنه، و همه چیز رنگ قبل میشه. حتی همون آدمی که شیرجه زده بود. و یه لحظهی سینمایی اما میاد تو تاریخچهی زندگیش و رسوب میکنه.