در باب تصمیمها
دارم جهان را دور میریزم، من قوم و خویش شمس تبریزم.
یعنی به محض اینکه به ریاضت فکر کردم ضعفی بر من مستولی شد که یکریز در حال تناولم. کافیه تصمیمی بگیری! قشنگ تمام قد به گه خوردن میافتی تا برگردی به همون روال معمولت!
امروز بارون خوبی بارید. امروز افسرده بودم و چند دقیقهای توی بارون حالم بهتر شد. امروز این بستهی مسخرهی سیگار طعمدار رو هرجوری بود دود کردم رفت. سیگار طعمدار دیگه چه مزخرفیه؟ خب برید قلیون بکشید. امروز و دیروز دلم برای ابراز محبتهای مح تنگ شده و راستش همهی ماجرا همینه. افسردگی و بیمیلی به کار، میل مفرط به خوردن، و این بیدوامیِ حالهای خوب .... آره باز دلخوش شدم. ارسطو میگه آدمی که روح والا داره خودش رو دوست داره و چیزهای خوبی برای خودش میخواد اما روح والا آخه دیگه چه کوفتیه؟ یاد اون یادداشت های زیرزمینی داستایوفسکی افتادم . دلم میخواد خیاطی کنم، یه کاری کنم. یه کاری تا یه کم از خودم خوشم بیاد. که واینستم دیگریای بیاد و این میل رو برای من برآورده کنه.
امروز تو مسیرمون تو مسجدی مجلس ختمی بود و دعوایی بپا شد و راه بند اومد. اتفاق بامزهای بود.
باز شب شهادتیای هست گویا و همسایهی ما پارتی گرفته. ترک خوردیم تو این جامعهی دوقطبی