بودن.
همه در کار معنا. همه در کار اثبات. همه در کار مبدأ.
میگه اگر قرار بر اثبات وجود خدا نباشه، اصل جهت کافی چرا؟ بعد که دقیق شدم دیدم یه جورایی تو همین فلسفه تحلیلی که معنای مضیقی از فلسفهورزی رو در سر داره هم باز ردش میرسه به اموری مثل کل و خدا و ...
خوب که ببینی شاید مثلا فقط در بحث فلسفهی زبان طبیعی، شاید، راهت به آن حرفها نکشد.
مح میگه اگر عشق نباشه چطور میشه زندگی رو معنا کرد؟ چطور میشه برای دردها دلیلی تراشید و ادامه داد؟ دارم فکر میکنم آیا واقعاً من هم بدنبال معنام؟ آیا بدنبال توجیهی برای دردهامم؟
شاید همینه که خستهام! ولی آخه واقعا بدنبال چنین چیزهایی میشه بود؟ حداقل در سطح عقل. من هم که رخت و بخت عرفان رو پیچیده تو بقچه و گذاشتم تو صندوق.
ولم کنید
چقدر بیمعنا پرسه زدنهای بکت رو دوست دارم. تنها یک قدم بیشتر در بیکرانگی.
این آرامشِ بیحد که از استیصال میاد (به زعم من) من همینو میخوام.
پروردهی خیال. نور نبود هیچ زمانی، هوای خاکستری، نه صدایی.
در این بینهایت که همیشه جا برای همه هست و این بیعلتی، و این فقدانِ بیعلت.
مثل دانهیی شنی در یک ستارهای در کهکشانی خیلی دور، بودن.