اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

در طلب آزادی

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۵۳ ب.ظ

دلم برای خودم تنگ شده بود. دو روز است دلتنگم. دو شب هست که همه‌ی آدم‌های زندگی‌ام را، با ربط و بی‌ربط خواب می‌بینم و مدام هم در خوابم. گویی در میان همه‌ی آن آدم‌ها یکی را گم کرده‌ای و چشم می‌چرخانی در حافظه‌ی بصری و چهره‌ها را یک به یک مرور می‌کنی. آن کس کیست؟ خودم. کجاست؟ در شلوغی‌هایی که شتر با بارش گم می‌شود، گم شده‌ام. میان یکسری آدم و اتفاقاتِ بی‌ربط به من. مدتی‌ست صدای درونم خاموش شده بود. مدتی‌ست حرفی نمی‌زدیم. مدتی‌ست حتی جلوی آینه جز جسمی متحرک نمی‌دیدم. دلم برای خودم تنگ شده. هی می‌خوابیدم این دو روز بلکه چشمم به آن آشنا بیفتد.

نمی‌فهمم اما چرا من اینقدر شیفته‌ی خودمم؟ چرا اینقدر ترجیح میدهم عمده‌ی زمان روز و زندگی را با خودم بگذرانم، و فقط گاهی آدمی باشد، بیاید و برود. من آن‌قَدَر شیفته‌ی خودمم که حاضر نیستم خودم را با کسی به اشتراک بگذارم. خوب یا بداش مهم نیست، فقط عجیب است. من که صبح تا به شب در تنهایی‌ها دارم به جانِ خودم غر می‌زنم! پس چرا؟ گویی همین‌اش را هم دوست دارم. به خودم غر زدن، گیر دادن، اصلاح کردن. مثل چهار دیواریِ خانه‌مان که هر بار دست می‌برم در گوشه‌ای از این فسقل جا و با تغییراتی حضور و غلبه‌ی خودم را جلا می‌دهم. گویی چسبیده‌‌ام به تنها جاهایی که سیطره‌ی قدرتم عمل می‌کند. گویی از فقدان این قدرت می‌ترسم، یا از هر چه خارج از کنترلم باشد دوری می‌کنم.

به نظر باید بگویم چه روحیه‌ی سلطه‌ طلبی! ولی من ترجیح می‌دهم که اسمش را بگذارم در طلبِ آزادی. به گمانم این تنها توصیف من از این میل بی‌نهایت به با خودم بودن و در خانه بودن و تنها بودن‌ام است. 

و چرا باید جای این میل را با امیال مزخرف دیگر عوض کنم. و اصلا چه فرقی دارد؟ تو بگو تجربه‌ام محدود است؛ خب باشد! در عوض اینطور بودن را به هرچیزی و جوری ترجیح میدهم. تو بگو نرمال نیستم، یا هر انگی؛ خب که چه کار کنم؟ تغییر کنم به نرمال‌های اجتماعی!

آه من را آلونکی بدهید (مجهز) در کنار رودخانه‌ای، پای کوهی، دور از هر ده و شهری. و من گاهی برای دیدن‌تان خواهم آمد. تا پفکی ابتیاع کنم، نانکی بخرم و یادم بیاندازم که چقدر آن تنهایی را دوست‌تر دارم.

۰۳/۰۲/۲۸
آنی که می‌نویسد

نظرات  (۱)

مدتی‌ست حتی جلوی آینه جز جسمی متحرک نمی‌دیدم. دلم برای خودم تنگ شده. هی می‌خوابیدم این دو روز بلکه چشمم به آن آشنا بیفتد.

 

+فقط عجیب است. من که صبح تا به شب در تنهایی‌ها دارم به جانِ خودم غر می‌زنم! پس چرا؟ گویی همین‌اش را هم دوست دارم. به خودم غر زدن، گیر دادن، اصلاح کردن. مثل چهار دیواریِ خانه‌مان که هر بار دست می‌برم در گوشه‌ای از این فسقل جا و با تغییراتی حضور و غلبه‌ی خودم را جلا می‌دهم. گویی چسبیده‌‌ام به تنها جاهایی که سیطره‌ی قدرتم عمل می‌کند.

 

نانکی بخرم و یادم بیاندازم که چقدر آن تنهایی را دوست‌تر دارم.

 

 

کی چهل سالت میشه تا بفهمی همه ی ماجرا

خودمون هستیم و بس؟؟؟

 

 

 

 

پاسخ:
۳۹ سال و دو ماهمه :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی