غر بزنم
اینکه حس میکنی یکی یه جا (که البته قبلتر نزدیک بود و حالا چند قاره و چندین فرسخ فاصله داره) حسی داره شبیه به خودت تسکینت میده. نمیدونم چرا ولی اینحوره. حداقل شاید بیان آ اینجور بود که وقتی مینوشت خودم رو در آینه میدیدم و حس میکردم انگار یکی داره منو میخونه و مینویسه. تسکینش چرا رو نمیدونم ولی بود.
آ مهاجرت کرد و زندگیش عوض شد. گه گاهی میاد همون غرها رو میزنه ولی دیگه اون غرها غرهای من نیست. انگار جغرافیا آدمها رو شبیهتر میکنه. دردهاشون رو یا دقیقار نحوهی درد کشیدنهاشون رو شبیهتر میکنه.
یه چیز بامزه اینکه دلم برای اون خودم در بیان آ تنگه. انگار حتی خودم هم نمیتونم درد کشیدنم رو اونقدر خوب تصویر کنم، و خب اگر نتونی درد کشیدنهات رو تصویر کنی تا همیشه یه سری تکه تصویرهای گنگ و نوک تیز تو سرت میچرخند. آ بلد بود روایت کنه و اون تکهها رو کنار هم جوری بذاره که آشوب رو حتی برای مدتی کوتاه بخوابونه. این روزا حس میکنم انقدر تکههای درونم پخش و پلاست که نمیتونم جمعشون کنم. بعد هربار اینجوره که یه تکه یهو میزنه دستت رو زخمی میکنه و خون میاد و بعد هم ناچاری پاشی بری زخم تازه و خون تازه رو ببندی و بعد باز همه چی مسکوت میمونه.
آخیش یه کم تونستم غر بزنم.
نطقم کور شده چرا!