خاک پذیرنده
هر مرگ یک تکه از ما جدا میکند. میکند؟
راستش نه. ما هیچوقت به چیزی جز حیف شدنها، حسرتهای خودمان و بازماندگانشان فکر نمیکنیم. بخصوص که مرگ خودخواسته باشد.
دلت آرام نمیگیرد از اینکه یکی خودش را نجات داد؟ از این کثافت خودش را بیرون کشید؟
راستش چرا. همهی غمم برای بقیه بود نه خودش. برای خودش از همان اولاش هم خوشحال شدم. آنهمه درد ... بساش بود.
اصلاً دوست نداشتم عزا بگیرم، شاید دلم بحال جوانیاش سوخت همان که حیف و فلان! یا تمام تلاشش برای نجات. همان لحظاتی که دست و پا میزد به سطح برسد، نفسی چاق کند و باز غرقه شود.
اصلأ من که فکر میکنم همه در رنجیم و مرگ شفاست. فقط خودمان حالیمان نیست. خودم اصلا. چرا؟ واقعا چرا ادامه میدم؟ چون میترسم. از چه؟ از نبودنم و حرفها. از نبودنم و مامان و بابا. از نبودنم و میم. و اصلا اینکه نبودن یک فریاد برای بودن است. اصلاً همیناش هم سوزناک میکند. و خب که چه؟. که مثلا نگران مامان و میم و عین و بابا باشم؟ پس خودم چی؟
راستش روی خاک همیشه برای خودم زندگی کردم. پس چرا برای رفتن بهانهی دیگران آوردن؟ باید بدانی که ترس است و بس.
خاک پذیرنده. آه ای خاک پذیرنده ....
دلم میخواد بدون درد بمیرم. همین. کاش بشه. کاش خودمو جمع کنم. کاش بتونم . کاش کاش کاش ....
تف به این بزدلی.
نیلو هم رفت. تونست. با اونهمه آدمی که نگرانش بودن. من که فوق فوقش چهارتا ...
دلم نمیاد میم رو ...
گه نخور بابا.
پوووف
بیگمان تا انتهای فصل مرگ
زندگی را خواند باید برگ برگ
حیفت نمیاد؟
می دونی چقدر فیلم زیبای ندیده هست
چقدر شعر زیبای نخونده؟
چقدر معاشقه...
این همه تعصب و عجله برای خودکشی؟؟؟؟؟