کلافهام
از صبح رو این قطار شهربازیا که ریلهایی با شیب تند دارند، نشستم.
هفتهی بعد قراره کلا تعطیل باشه. روز آخر پیاماس. سردردی که با سه تا ژلوفن خوب نشد. مح حالش بده و نگرانشم. خودم حالم بده. خونهی بهم ریختهای که در نظر دارم مرتب کنم ولی این سگ سیاه جوری نشسته رو سرم که قدرت یه اپسیلون جابهجا شدن رو ندارم. چند باری از صبح با میم دعوامون شد. دلم میخواد با یکی حرف بزنم، یکیه واقعی، ولی کسی نیست.
نه که داغون باشم یا خوشحال باشم یا نباشم یا اصلا جوری باشم یا نباشم. نه. فقط نگران هزارتا کارامام که وحشتناک بزرگ و سخت جلوه میکنند و همینطور این لختیای در من هست که هیچجوری وا نمیده تا یه تکون بخورم.
امروز زدم بیرون حال نداشتم. خواستم سیگار بکشم، حال نداشتم. برگشتم خونه. هزارتا کتاب آوردم و حال ندارم حتی یک خط بخونم.
یه احساس ضعفی شاید دلیل این حال بدم باشه. یه حسی پسِ کلهام داره هی وزوز میکنه که همه چی سخته و هیچی رو نمیشه پیش برد. اخیرا مقالههایی خوندم و میرفتم جلسه و میدیم چقدر پرت بود فهمم. بعد هی خالی کردم. هی فکر میکنم بشینم فلان و فلان و فلان کار رو بکنم. نمیشه. همه چی عظیم و دست نیافتنیه، حتی همین گردگیری یا تمیز و مرتب کردن آشپزخونه.
درس میخونم (هول هولکی) کارهای خونه رو میرسن (سمبل کنم). و این واقعیت که هیچی رو بخوبی انجام نمیده داره مثل خوره روانم رو میجوه. شاید صادق هدایت هم یک چنین چیزهایی در ذهنش بود.
واقعا نمیدونم چطور بگم که چقدر از خودم ناراضی و کلافهام. نه که بدم بیادا! اصلا محلی از اعراب نداره که وقدر داغونم و چقدر عملکردم اعصابم رو بهم میریزه.
از یه طرف نگرانیِ مسخره برای مح داره به ذهن و روانم فشار میاره. نمیدونم چطور باید از زندگیم خارجش کنم که آسیب نزنم و در عین حال خودم هم آسیب نبینم.
خلاصه که هیچی هیچجوری خوب نیست.
دمنوش گذاشتم، ولی دلم میخواد بنوشم.
اه چرا هیچی هیچجوری خوب نیست؟ هزار سمت دور این زندگیِ گهیم بچرخم هیچ وجه مثبتی پیدا نمیکنم.
پوووف