مَعراج
کاری نکردم، اما بد هم نبودم چندان. نمیشد، گاهی نمیشه. جوری از نشستن پشت میزم واهمه دارم که انگار قراره مثلا یه امتحان مهم بدم اونجا. از اتاق و میزم دوری میکنم. میترسم ببینمشون؟ یاد هزارتا کارم میافتم؟
نمیدونم.
چای دم کردم و بردم گذاشتم رو میز، پنجره رو باز کردم و یهو یه گرمای معتدل با بوی برنج ذغالی پیچید تو سرم. نمیدونم کی داشت برنج ذغالی میپخت؟ یا کی برنجِ کتهاش سوخته بود، یا حالا هرچی! یاد خونهی آقاجوناینا افتادم. اون آشپزخونهی نمور که زنعموها جمع میشدند و هرکدوم کاری میکردند و دری که رو به تاریکی داشت و اون جای پلوپزی که پایین پلهها و نزدیک طویله بود. الان که وصف میکنم برام قشنگند، ولی یادمه بچگیها از اون صحنه بدم میومد و فقط بوی برنج ذغالی بود که خوب بود.
به سرم زد امشب رو بیخیال زور زدن برای نشستن پشت میز شم. لپتاپ رو آوردم و هارد رو. زن در شن روان. خیلی همه تعریفش رو کردن. همین الان مردد شدم چون س گفته بود اول کتابش رو بخونی بهتره. آره اول کتابش رو بخونم بهتر. ولی بازم یه فیلم خواهم دید.
با چای و کمی درد شکم و نور ملایمی که شبیه نورِ آشپزخونه.ی مامانبزرگ بود و من همیشه دلم میگرفت از این نور تنک، ولی الان حسِ آروم و خوبی بهم میده.
وای چای .....🥲