تا کِی؟
به میم میگم حس میکنم جادو و طلسمی در کاره. آخه چهجوری هرکاری میکنیم این افسردگی و لختی و بیارادگی و بیحوصلگی دست از سرمون ور نمیداره. هرکاری میکنیم ... میم خودش رو با پیجهای مسخرهی اینستگرام و اینا گاهی شاد میکنه. من؟ واقعا شادی از خاطرم رفته. الکی میخندم، الکی ادای شادها رو درمیارم؛ اما شاد نیستم. چهار ساله پامون رو از تهران بیرون نذاشتیم. میگم بیا بریم سفر، بریم تو یه بیابونی چادر بزنیم. آخرین بار سفرِ چهارسال پیش رو با همچنین حالاتی شروع کردیم. اما اونموقع اوضاعمون خوب بود. دو هفته گشتیم. حالا اما نمیشه، اما میشه چادر زد که؟ میشه تا کاشون یا قزوین و زنجان روند که؟
چهمونه؟
خسته از دوستها و جمعهای دوستانهام، خسته از خودم، خسته از میم، خسته از هر شروعی، حتی خسته از خرید و پخت و پز و نظافت. هر چیزی برام سخته. حتی خرید ماست از اسنپ. حوصلهی بچهها رو ندارم و هربار باید زور بزنم الکی بخندم و هربار همین این کلی ازم انرژی میگیره.
چیه دور خودمون میچرخیم و به بطالت محض.
اینجا هم دوباره داره از دسترسم خارج میشه. بازم دارم از خودم دور میشم.
کاش ... چی؟ هیچی. خواستم بگم کاش کسی نبود، یادم افتاد به اون سالها که اینجا برهوت بود و دلم میگرفت.
کاش بهتر شه حالم. باید برم قرصهامو عوض کنم جدی این وضع داره کلافهام میکنه. این معلق بودنِ جانکن. یا رومی یا زنگی. والا