شرح مبسوط تجربه
تجربه نشون داده تا میای از خوشی میگی، مثل کفترِ کنار پنجره که نگاش میکنی یا نزدیکش میشی، پر میزنه و میره. دربارهی ناخوشی هم هست ولی خب غلبهی نیروی منفی عموما بیشتره یا جون اون نیروی منفی بیشتره یا بهتره بگم اینرسیِ حالِ بد بیشتره و بیشتر شبیه آتیشیه که خاموش میکنی، تا مدتی دود هست، بوش هست، و خاکسترش هم.
امروز شنبه بود. نیل هم شنبه رفت. به میم میگم اصلا فکرش رو هم نکن که چیزی رو از شنبه شروع کنی، یا اصلا انتظار حداقلی هم از شنبهها معقول نیست. اصلاً اون بابا هم گفته بود شنبه روز بدی بود ، روز بیحوصلگی ، وقتِ خوبی که میشد (کانترفکچوال) غزلی تازه بگی. و ببین اونا هم امید داشتن و نشد! تجربه باید بکارمون بیاد دیگه، ها؟
خب کمی خوندیم، کمی استراحت، کمی خوندیم، و بعد یهو حفرهای شروع کرد به دهن باز کردن. تند و پرشتاب. اومد گلومو گرفت. تو هوای تفتیدهی دم ظهر رفتیم بیرون. خونه بند نمیشدم. قرارم رفته بود. نه کسی گفته بود دوستم داره (بسان اون شعرِ رسول یونان) نه هیچی. زدیم بیرون دیدیم گشنهایم بعد رفتیم هایدای محل ساندویچ خریدیم و بعد دیدیم خیلی گرمه برگشتیم خونه. نشستیم زیر کولر روی مبل ساندویچ خوردیم به یاد ۱۷-۱۸ سال پیش که قوت غالبمون هایدا بود.
خوابیدم و برقرفت. خونه هم تفتیده شد. نشستم برق اومد ولی قرار نیومد. باید سیگار بکشم ولی تو این گرما آخه مگه میشه؟
میخوام یه پیراهن خنک بخرم بلکه تابستون زنده بمونم ولی پول نداریم. کاش زودتر یه پولی بیاد و من پیراهن بخرم و از این صد تکه لباس راحت شم.
چرا هوا دیگه همچین میکنه؟!
صبحی دیدم چلچلهها به وقت همیشگیشون اومدن، بعد نگو هوا یهو وحشی شده، و خب آیا چلچلهها تاب میارن؟
هعی ... چلچلههای خونهی مادرجون ... حالا کجا لونه میکنن بعد اون تغییرات؟! هعی ...