بیعنوان حتی
از غروبِ دیروز باز حالم رو به افول رفته. هیچ دلیل خاصی هم ندارد. البته که خیلی خوابیدنام بد شده و آرامشی از خواب دست نمیآید. همچنان اما مصرّام بر قرص نخوردن و یا تحریکی بیرونی نداشتن. این مقاله به درازا کشیده و تکلیفهای هفتهی بعد همگی مانده روی زمین. هیچ خوش ندارم تا روزِ آخر درگیرش باشم. باید که زودتر تمام کنم و بروم به سراغ درسهام.
بی امّا.
سلوک رو به افول نهاده و آن زیباییهای نخستیناش را ندارد.
مح، نای، کاف، سین، ... کدامینشان؟
یحتمل هیچیک. و من چطور؟
من هم فقط از سرِ ملال و یکنواختی مغزم بدنبال راه فراری میگردد. این بار نای و سین توی سرم وول میخورند.
شاید هم از سر نوسانات هورمونهاست!
شاید فقط یک میل و شهوت باشد؟!
هیچ حرفی ندارم. هیچ کلمهای هم. حتی جملهبندی هم دشوار است. چطور این مقاله را تمام کنم! شت.
دلم یک جمع خوب و پر شورِ فکری میخواهد. جمعی که که مدام مشغول بحث و فصح باشند.
دلم کلمه میخواهد. شعر یا متنی که جانم را صیقل دهد.
دلم اندیشه میخواهد.
آه یک چیز:
چیزهای خوب اندکند. و میپرسی چطور باید ادامه داد؟ راستش را بخواهی مسئله دقیقا به همین سوالات برمیگردد؛ ادامه، شروع، حرکت، و هرچیز دیگری از این سنخ هیچ ربطی به هیجاناتمان ندارد. تکیه بر هیجانات تکیه بر باد است. همهی اینها را باید مثل نفس کشیدن، ناخودآگاه پیش برد. و میپرسی آیا شناعت نیست؟ همان که دیروز با عین حرفش شد، که اگر زندگیِ خود را صرف امر یا اموری کنی که هیچ ربطی به تو و علاقههایت ندارد، آیا زندگیِ شنیعی نیست؛ راستش، چه خوش که محک تجربه آمد به میان! باید فکر کنم ولی بگذار عجالتا بگویمت که هیجان آن چیزیست که من نپذیرفتم. مثل دوگانهی عشق و دوست داشتن؛ با عشق نمیشود بیست سال، سی سال، ... زندگی کرد اما با دوست داشتن میشود. عشق بندهی لحظه است و دوست داشتن زمان نمیشناسد. و اگر رابطه را بندِ لحظه کنی به لحظههای گسسته تقسیم میشود، و این نه زندگیست. حالا درمورد کارِ حرفهای هم همان است.
الان یادم اومد دیشب خواب نیل رو دیدم. خواب خورشید هم. اصلاً یادم نمیاد چی بود. گمونم هیچ تأثیری هم در وضعم نداره. برگردم به درسام که خیلی دیره.