مشغولیتهای نیکو
مقاله رو فرستادم رفت. نه جمعه که تا آخرین لحظاتی که فرصت داشتم؛ همین یک ساعت پیش. نه درسهای این هفته را خوندم نه هیچی. اما روزهای خوبی بود. بعد سالیان یه کار درست و درمون انجام دادم. به یاد روزهای کتابخونه ملی افتادم. روزهایی که تمام فکر و ذکرم خاندن و نوشتن بود.
چقدر خوبه آدم تموم زندگیش بخونه و بنویسه. چه لذتی ورای این میشه از زندگی برد؟ این زندگی که خودش یه باتلاقه و این بودن ما هم که دست و پا زدن و فرو رفتن در این باتلاق.
گفتم باتلاق یادم اومد به داستانی در مجلهی دانشمند (به گمونم) که وقتی بچه بودیم مامان برای عین از خالهجون ف میگرفت. مجلهها واسه رض بود. اتفاقا همین چند شب پیش بود که خواب رض رو دیدم که مُرد! آره تو خونهی ما برای من لزومی نمیدیدند هزینه یا وقت بگذارند برای تربیت و آموزشام. بابا یه بار نشست تو روم گفت من همیشه برام مهم بود شما دستخط خوبی داشته باشین، واسه همینم عین رو فرستادم مدتی کلاس خطاطی که البته ادامه نداد. گفتم پس من چی؟ گفت اون پسر بود گفتم بهتره بفرستمش و خلاصه بحث رو پیچوند. نه از سر تحقیر کردنی، که برای شرح یک خاطرهی خیلی عادی که به نظرش البته هیچ بدیای در این رفتار گزینشیاش نبود. حالا این بابای من بود که همیشه بهم میگفت شیرزنی و همیشه برای پیشرفت حمایتم میکرد. واقعا حمایت میکرد یا من بودم که از سر علاقه رفتارش رو اینجور تعبیر میکردم! بگذرم. خلاصه که ماجرای مجلهی دانشمند هم تقریباً همین بود. مامان به هوای عین میرفت مجلاتی از رض میگرفت و البته من هم میخوندم منتها هدف عین بود و اصلا من موضوعیت نداشتم. چرا اینو میگم؟ چون اگر میداشتم نمیرفت مجلهی علمی بگیره. ولی خب من میخوندم و کیف میکردم. توش داستانهای علمی تخیلی هم داشت که من خیلی دوستشون داشتم. یکیش همین باتلاق که بعد سالها دو تا خواهر رو از باتلاق میکشند بیرون، در حالی که اونها صحیح و سالم بودند و انگار نه انگار که تو باتلاق بودند. همین الان که دارم مینویسم فکر کردم چقدر این داستان استعاری بود!
و اگر بخوام وصلش کنم به حرفهای ابتدایی، شاید باید اینجور بگم که اونی که زندگیش رو غرق مطالعه و پژوهش کنه بهسان همون دو تا خواهره که سالها تو باتلاق بوده ولی انگار نه انگار.
حتی خسته هم نیستم. از شمار عمر نیست این لحظات. باید خودم رو بیش از پیش مشغول به پژوهش و نوشتن کنم. این تنها راه نجاته.
فردا بعد از دو هفته باید برم جلسه و تو این دو هفته یک خط هم نخوندم.
فردا باید شروع کنم باز.
چقدر سرخوشم!
آه راستی با سین هم کمی حرف زدیم. نمیدونم چی میشه. فعلا حال ندارم به این مزخرفات فکر کنم.
این جهان با تو خوش است و آن جهان؟