چنگال
ولی من جدی اینجورم که دلم میخواد با یکی حرف بزنم. احساس میکنم نیاز به یه آدم دارم که همکلام باشیم. یه گفتگوی مطبوع که تهش نه خسته شی نه سیر شی، فقط بگی خب بریم یه کم به کارامون هم برسیم. یه حال اینجورم و به یه چنین وضعیتی نیاز دارم. البته در میانهی سیکل هستم و طبعا نوسانات هورمونی و خلقی هم دخیله. ولی جدی چقدر قحطیٌ آدمه! هرکی بر غرضی باهات هم کلام میشه. یه آدم بیغرض فقط برای ساختن لحظاتی مطبوع یافت مینشود.
این جناب واو اگر تا ۴۰۵ بمیره خیلی خوب میشه. دیگه راحت میتونم به اونچه میخوام برسم. یه گزینهی دیگه هم اینه خودم بمیرم.
طبعا خودم بمیرم بهتره تا اون ولی انسان تا سیمکشی اش مختل نشه جون به جونش کنی چنگالش رو از زندگی جدا نمیکنه.
گفتم چنگال به سرم زد لای یه عالم اسپاگتیِ پیچیده دورِ چنگال میمونم. چرا؟ هیچی همینجوری تصویرش بامزه بود. همین.
کاش چنگالام رو از لای ماکارونیها بکشم بیرون و بندازم دور.