That itself
صبح وقت صبحانه میم حرفی پیش کشید دربارهی تکهای از یک کلیپی که چند روز پیش نشانم داده بود.
گفتم چقدر بدم میآید از آنها که ...
گفت ولی تو خندیدی!
گفتم برای این بود که توی ذوقات نزنم.
گفت یعنی عدم صداقت؟
بحث بسط پیدا کرد و شد شبه کدورتی. حق داشت خب. ولی من هم حق داشتم. گفتمش که این منی که خودمم برای کسی قابل تحمل نیست، حال بهم زن است، خسته کنندهام، غرغرویم، کلافه و بیحوصلهام. و همهی اینها هرکسی را میراند. من نمیخواهم آدمها از من دور شوند. نمیخواهم با غر زدنهام روی اعصاب و روان آدمها باشم. نه که فکر کنم متمایزم، ولی حس میکنم خودِ خودم از آن دست آدمهای نچسب است که معمولِ جامعه پس میزندشان. گفتم خودم هم خوشم نمیآید از آن منِ غرغرو و فقط با او (آن من) به ناچار مصاحبت دارم و تحملش میکنم. تغییر هم نمیکند. باید فقط افسار زنم و مهارش کنم.
بعد فکر کردم اگر من هم چنین چیزی از او میشنیدم ترس ور-ام میداشت. بعدِ بیست سال بشنوی که آن آدمی که صبح تا شب میبینی نقابی داشته. بعد فکر کردم اصلاً برایم قابل تصور هم نیست که کسی باشد که چنین نباشد. قیاس به نفس میکنم یا هرچه، عجیب مینماید که کسی درون و بیرونش یکی باشد (و جامعه بپذیردش).
خلاصه که از صبح دارم توجیه میکنم بلکه رضایت دهد که این من که میبیند یک منِ ساختگی نیست، منی است که میخواهد مدارا کند و خودِ زشتش را تحمیل نکند و روی اعصاب و روان آدمها نرود. همین یک تکه جا هم برای خودم بودنم دارد ضیق میشود، چه رسد به خانه و خانواده و اجتماعی که در آن خودم را جاساز میکنم.
شاید همین نقاب اصلا بیشتر خسته و فسرده و غرغرویم کرده و افتادهام در یک لوپی که خروجی ندارد. ولی چارهای هم نمیبینم. آن من آنقدر زشت و حال بهم زن هست که هیچ جوری قانع نمیشوم از پستو بیرون بکشماش. حتی همین جا هم بسیار اوقات میترسم مضطرب میشوم.
من از من بودنم خوشم نمیآید. حالا تو بگو عدم صداقت! من میگم مبارزه با جبری که این من رو من کرده.