فیدبکی از تعاملات این روزها
این چند روز مدام سرم توی گوشی بود. مدام تایپ میکردم. آن وبلاگ، آن یکی کانال، استتوس فیسبوک، ایمیل به دوستان و آشنایان، پیام و چت با معاشران این روزها، حتی استوری واتساپ. زمینی نیست که بایر نکرده باشم. لکن هنوز جانم تشنه است. تشنهی همکلامیای. امروز بعد دو روز تقریباً هیچی نخواندن دیگر برگردم به دنیای خواندن. جای من همانجاست. نه معاشرتی و نه نوشتنی. اینها از من برنمیآید.
یک چیز بامزه از دوستانی که عمر آشناییشان دراز است دستگیرم شد: من آدم آزارگری هستم. احتمالا ناخودآگاه است، اما ردی از خشونت کلامیِ نرم در کلام و رفتارم گزارش شده. شاید آزارگری، شاید هم نوسانات خلقیام است که آدمها را آزار میدهد. یحتمل از همانجایی که ابایی نداشتم از ابراز نوسانات خلقیام، بسیاری را با بالا و پایین شدن رفتارهایم آزردهام. هر کدام باشد، یعنی حتی اگر دومی هم باشد حقی برای خودم قاىل نیستم که آدمها بازیچهی خلق بوقلمونگونم شوند.
راستش تقریبا به اجماعی ضمنی یا صریح گفتهاند که معلوم نیست خودم چه میخواهم و تکلیفم با خودم روشن نیست. درسته، تکلیفم با خودم روشن نیست، پس بهتر که با تصمیمات و حالات لحظهای آدمهایی را نیازارم.
دیشب به میم گفتم با بچهها صحبت شده بود یکی گفت گل و گیاه دوست دارد، یکی گفت بچه، یکی گفت حیوانی خانگی، من هم گفتم سنگ. پرسید چرا؟ چون حرف نمیزنه؟ نمیدونستم اما احتمالا ترکیبی از چیزهاست: حرف نمیزنه، واکنش نشون نمیده و واکنشهاش همونیه که من خیال کنم، نیاز به مراقبت خاصی نداره، هر وقت بخوام هست، هروقت نخوام بیخیالش میشم، مهمتر از همه اینه که هست ولی بستهی خیالمه.
برای آدمی که نیمی از عمرش یا داشته با خودش و آدمهای خیالیاش حرف میزده یا با پشتیهای خانهشان به مثابه خواهر و برادر و دوست بازی میکرده چیزی دیگر میشود متصور شد؟
من هنوز به این پشتی که از خونهی مامان آوردم و گوشهی خونه گذاشتمش به چشمِ برادر کوچیکهی دوران کودکیام نگاه میکنم. چه میشود کرد خب؟! شاید یک باکتریای مغزم را هک کرده باشد!
هرچه هست من آدم دنیای مراودات نیستم. خودخواهی، خودمحوری، کمطاقتی ... همهی اینها را دخیل میدونم، مضافاً اینکه دیگه چهل سالمه، حال ندارم بکوبم و از اول بسازمش (اگر میشد البته).
همین.