پوزبند زدی یا انگورها را لگدکوب کردی؟
راستش خودم هم نمیدانم درونم چه خبر است، دارم مقاومت میکنم تا وا ندهم، یا دارم میفشرم و لگد کوب میکنم تا انگورش خوبتر شراب شود؟
گلویم تنگ میشود. دنداهها و فکها قفل شدهاند. میخواهم نفس عمیقی بکشم اما نمیشود. چیزی شبیه بغض است و البته که بغض نیست. یحتمل این هورمون تیروئید است. اما چرا دارد شبیه بغض مانع دهان گشودنم میشود؟ شاید مغزم عادت دارد که فشردگیها و تنگهای فک و دندان و حلق و گلویم را بغض تعبیر کند.
خودم تقریبا میدانم چهام است. روز نخست تغییرات هورمونی، روزها بدون معاشرت، روزها تنها بودن و مورد بیتوجهی واقع شدن، درسهای مانده، آمالی که ندارم... هیچ، جنگ، خون، امنیت، پول، بیپولی، چاقی، .... بیکسی.
فعلاً اینها را در خاطرم داشتم.
اما بدنم جویا همه دربند همان مورد نخست است و باقی همه تبعات آن مورد نخستین.
آمالی کوچکی و جزئی هم سرک میکشد، که مثلا همین مقاله را بنشینم و خوب بخوانم. بند نمیشوم اما. حال و حوصلهی پشت میز نشستن و ور رفتن با متنی که هوش مصنوعی هم از پس آن برمیآید و بسا بهتر هم، را ندارم.
مدتی بود دوست داشتم مغزم را خالی کنم اما گمانم این بود که نوشتن به خواستههای پوزبند زدهام قدرت میدهد. اما امروز طاقت فشردگی بیرون از حد توان و تلاشم بود، این شد که گفتم قدری غر بزنم بلکه این هورمونها و آن غدد شاید افسارشان را بدستم بدهند.
من؟ من ایرانم بعد از آن واقعهی اخیر (هانیه). مبهوت، دستبسته، زخم خورده، خسته، ....
چطور خودم را از تنم جدا کنم؟