آنی، که در جستن آنی.
سه کیلو وزنم بالا رفته. همهاش از همین شروع شد. بعد نگاهی به شکم و پاها کردم و دیدم چقدر فربه شدند و بیخبر بودم! بعد نگاهی به خودم (!) گردم و دیدم چقدر گمشدهام و بیخبر بودم!
عجبا که زندگی در گردش و بالا پایین شدنهایش هم آدم رو به روزمرگی و عادت و بیتوجهی به خود میکشاند!
مدتیست کمتر موظف به خواندنم. مدتی کمتر هم اصلا نخواندم. دقیقا از همان روزی که میم برایم از ایآی گفت. دیدم راست میگوید و من باید یاد بگیرم به کمک ایآی کمتر به خودم زحمت بدهم، اما راستش در بشیرهی من زندگی جنگ و جانا بهر جنگ آماده شو است. حالا تو بگو بابا که این را همیشه برایت میخواند چه گلی به سر خودش و ما زده؟ چه کرده با این زندگیاش؟ زندگی جنگ شد و جنگید. من؟ هر چیز که در جستن آنی آنی؟ نمیدونم شاید بابا همینه که یه جنگنده هست. من؟ دست بردار من چه میدونم از زندگیم چی میخوام؟ من چه میدونم چطور میتونم این زندگی رو جمع کنم. منه میدونم چی باید (!) بخوام؟ من فقط میخوام از میل به دوستداشتهشدن رها شم.
خسته ام از بس زندگیام بند همین یه قلم بوده. و کی من این را هدف نداشته بودم؟ هر چیز که در جستن آنم آنم؟ شاید! شاید تمام من یک تمناست برای دوست داشته شدن! شاید!
حال و حوصلهی این میل را راستش ندارم. چیزی بمانند میل به خوراکی و غذا و شیرینیجات است. فقط اسباب دردسر و رنج است. فقط اذیتم میکنم. فقط بار روی دوشم میگذارد.
رها باید بشم. ولی چطوری؟
دارم مساله اسپینوزای یالوم رو می خونم
و حسابی یاد توام
راستش
میل به دوست داشته شدن
تنها چیز ریشه دار و اصیلیه که داریم
چرا با دستگاه سنگ فرز به جان ریشه های تنومندی افتادی که درست نمی دونی درختش سر از کجاها در آورده؟
اگر از فروید حساب نمی بری
از اسپینوزا خجالت بکش
من در اعماق تو یک انسان عمیقا مومن می بینم...
آه