صاد ز
نه که حالم بد نشده بود. ولی ارزش گفتن نداشت. یعنی دیگه اون حال بدی روتین زندگیمه. هربار که آدم نمیاد بگه دیشب خوابیدم!
ولی امروز یه صاد پیام دادم. بهش گفتم خوشحالم اومده و میبینمش و یه سری سوال پرسیدم. جوابش خیلی سرد و تو ذوقزن بود. اهمیت نمیدم؟ میدم. حدس هم میزنم برای چی اونجور برخورد میکنه. راستش بیان من بد بود. اینکه به مردی بگی بیا برام پدری کن خیلی ترس برانگیزه براش. کاملا قابل فهمه الان برای من. اما بامزه است که هیچ فهمی نداشتم. اون مثال بابای خودشو زد و گفت هی بهم گیر میداد، گفتم تو هم مثل بابات بیا به من گیر بده (البته که موضوع مقاله نوشتن و اینا بود) بعد یهو اون عوض شد.
و راستش مهم نیست. هستا! اینکه با یه آدم خفنی مثل اون رابطهی خوبی داشتم و کمکهای خوبی میگرفتم که الان همهاش مالیده شده خب بده. ولی مگه چند درصد از چیزای خوب برات مونده که هربار حسرت این رابطه رو داری؟ اصلا بهتر بابا. حتی اون رابطه در ذهنم به من اعتبار میداده که خب خیلی مسخرهست. خیلی خیلی. که بیام بگم آقای دکتر فلان که استادم بوده با هم خیلی رفیقیم. خب سو وات؟ خودم میدونم هیچیا، ولی انقدر هربار به کسی گفتم به وجد میومد که جدی جدی باورم شد این رابطه یه کردیته. و خاک تو سرت که با اینهمه ادعاهای فلان این رابطه که فلان استاد باهاش خیلی رفیقی و تحویلت میگیره میشه کردیتت.
خب اینم از این. گمونم آخرین تلاشم برای تست این رابطه قدیمی بود. که همهچی رو برام روشن کرد.
بهتره برگردم به دنیای آدموار که قرار نیست این چیزا کردیت بده. که نباید این چیزا برام مهم باشه. و مهمتر اینکه خودم باید به حداقل چنین جایگاهی برسم که خودم کردیت خودم باشم.
شب دراز است و قلندر بیدار. باید ادامه بدم و این بادها بازیم نده.