مادری
دردِ بیدردی علاجش آتش بود. که مثلا عقربوار. که جان دهی و بیجان.
نایی در تنم نمانده. از پسِ آن روزهای شلوغ انرژیام ته کشیده و جانم نشست کرده.
دیروز با پسرکِ دوست گذشت و وقتی بغلش کردم و تن کوچکش در بین دستانم جای گرفت آنی دلم لرزید. پسرک کوچولو. چرا باید در این دنیای بیرحم بیاید و بماند و زجر بکشد و ....
شب خواب دیدم نوزادی دارم. نوزادی در قامت نطفه یا چیزی شبیه به یک کِرم ریز. با من حرف میزد. از من مینوشید. فرزندم بود. دکتر گفته بود نطفه هرچقدر هم بدرستی مراقبت کنید نمیتواند بیش از ۶ ماه بیرون بدن مادر باشد و سه ماه نهایی باید در بدن مادر باشد تا رشدش کامل شود. این حرف برایم به معنای آن بود که رهایش کنم. میم هم موافق بود که رهایش کنم اما من میخواستم بماند، شده حتی همین شش ماه.
دوست داشتم مادر باشم. مراقبش باشم و و و
بیدار شدم و فکر کردم چرا این تصویر منزجر کننده برایم انقدر عادی و حتی دلنشین نموده بود!
ط دیروز سرشارم کرد. و البته راستش تمام جانم را همین فسقل بچه که فقط هم چند ثانیه در بغلم جا گرفته بود کشیده بود.
مادر بودن عجیب است! یه اشتباه شیرین که حتی فرصت نمیدهد فکر کنی این چه گهی بود که خوردی.
خلاصه که مادر یک نطفه/کرم هم شدیم. شکر.
و دلم اما کمی بیرمق شده.
شدهام مثل آن مرد در کافکا در کرانه. انگاری حفرهام باز شده.
خدا خودش به خیر کند.