اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

لعنت به هرچی خونواده

جمعه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۳، ۰۳:۵۵ ب.ظ

نمی‌دونم دقیقاً چمه. از صبح مضطرب بودم و مشوش. یه کم خوندم، یه کم نوشتم، بعد دیدم بند نمی‌شم. 

واقعا یعنی قراره برم تو افسردگی؟ تازه داشت همه چی بهتر میشد :/

داشتم از هوای ملایم لذت می‌بردم. قطعا نوسانات هورمونی هم هست اما تقریباً بعد از صحبت با مامان شروع شد. واقعا نمی‌دونم چطور از دست اینهمه توقع‌شون خلاص شم. 

 

یه بچه زاییدن و نصفه و نیمه بزرگش کردن، حالا توقع دارن پادشاهی کنن. 

خب آخه لامصبا چتونه؟

واقعا گیر کردم در این خطه‌ی پرگهرِ و سنت مزخرف. راستش خودم می‌دونم واسه خودمم هست. خوشبحال میم که تونست مامان و باباش رو خط بزنه از زندگیش. من چرا انقدر ذهنم وابسته‌ست؟ تف تو این ترس مزخرف. چی دارن برام؟ جز رنج هیچی. واقعا نمی‌فهمم چرا دارم به این رابطه‌ی کوفتی و مزخرف ادامه میدم. 

حال و حوصله‌ی هیچ کدومشون رو ندارم. یه مشت آدم بیشعور و پر توقع . چرا باید بسته.ی آدم‌های بیشعور و پرتوقع باشم؟ 

وقتی خودم از بیرون به مسئله نگاه می‌کنم حالم بهم می‌خوره، منتها نمی‌دونم چرا ادامه میدم. 

یه رابطه‌ی مازوخیستی. 

لعنت به هرچی خونواده. 

۰۳/۰۶/۳۰
آنی که می‌نویسد

نظرات  (۱)

تعارض رو نباید حذف کرد

نباید حل کرد 

باید مدیریت کرد ....

 

به نظرم کار شما جسورانه تر و بهتر از میمه......

 

 

چی شده مگه؟

چی گفتن🥲🥲

نه اشکالی نداره .... می دونم چی می گی

آره این بحث ها با خانواده هست .... همیشه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی