پیهتا
در خواب دوش پیری .... با سر اشارتم کرد ...
خواب ضا رو دیدم. یه خوابِ به غایت دلنشین و به غایت ایدهآل. حتی توی خوابم قشنگتر از همیشه شده بود.
دلم براش تنگه؟ براش؟ برای کاراکترش؟ راستش بیشتر از دلتنگی نیاز دارم به این کاراکتر در زندگیام. مهربون، حامی، یه آغوش .... وقتی بیدار شدم سرشار از امنیت و مهر بودم. دلم رفت برای یه زندگی عادیِ اینجوری.
ولی مگه میشه هیچ انسانی اونقدر سرشار از مهر و امنیت بشه؟
و باز همون حکایت همیشگی. این جهانِ پر از کاستی و رنج.
میدونم نباید بیفتم به ورطهی اندیشههای پوچ ولی آخه چرا؟ واقعا چرا ما بذنیا اومدیم، رنج میبریم، نیست میشیم، ...
خسته نیستم، دلتنگم. دلتنگ چی رو نمیدونم اما. شاید دلتنگه فکر کردن به لین خزعبلات.
عقل میگه چه سودی هست در فکر کردن و تو سر و کلهی خودت و این افکار زدنها؟
دل میگه میشه لااقل برای خودمون سوگواری (جدیدا این کلمه خیلی مد شده!) کنیم!
و راستش عقل با خودش میگه سوگواری اون چیزی نیست که تو یا هر کسی لازم داره.
در طول تاریخ بشر که این پرسش همواره بوده و این سوگواری هم احتمالا بوده. عقلم نمیدونه چی ولی میدونه چیز دیگهای لازمه!
شاید خیلی خارج از حوزهی عقل بخوام بگم چیزی مثل پیهتا در بین همگان.
ولی مگه میشه؟