سکوت
بعد از بیست و چهار یا کمی کمتر، آشفتگی و اینها احساس میکنم تنها چیزی که من رو میتونه به زندگی برگردونه هنر و زیباییه.
صبح پاشدم و مشغول خوندن درس و مشق شدم و دیدم به طرز عجیبی کلمات و مفاهیم برام نامفهومند. انگار سالها بینمون فاصله افتاده. گاهی وقتی از یه مقاله در یک حوزه سراغ یه آدم دیگه در حوزهی دیگهاب میرم کمی اینجور میشم، اما الان چیزی فراتر از اینها اتفاق افتاده. من حتی نمیتونم یه خط رو هم بخونم.
میدونم تنشها و فشارهای دیروز با مغزم چنین کرده. گمونم باید یه ریکاوری انجام بدم.
یکی از مصیبتهای توجه نشده در خونههای کوچیک اینه که آلودگی صوتی خیلی بیشتر از خونههای بزرگه. اینه که وقتی یهو موتور یخچال آروم میگیره اونقدر آرامشِ گمشده بر من میباره که ترجیح میدم تو این چند دقیقه فقط چشمام و ببندم و لحظاتی چند سکوت رو تجربه کنم. بله سکوت هم از اون اقلام لاگژریه.
غرض اینکه باید پاشم برم ریکاوری کنم ولی میخوام بمونم و به سکوت گوش بدم. زیبایی اصلا همین سکوته.